وصال اوست بخت ما نبینم از کمال خجندی غزل 1073

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری

1 وصال اوست بخت ما نبینم آن به بیداری خیالش دولتست ای دل تو باری دولتی داری

2 به مستان و نظر بازان نظرها دارد آن چشمان مگر دیوانه زاهد که جوئی عقل و هشیاری

3 در و دیوار در رقصند صوفی در سماع ما چه بر دیوار چسبیدی به آخر نقش دیواری

4 چو خس بر خاک راه تو بدان امید افتادم که چون باد صبا آی مرا از خاک برداری

5 دل من چون ز کار افتد بباره محنتت بردن رسد باری مرا از تو اگر دولت دهد یاری

6 کریمان تحفة آرند با خود پیش مسکینان اگر آئی تو نیز آن به که بر من رحمتی آری

7 بصدنجان و سل او خواهی کمال از سر نه این سودا چو هیچت نیست این گوهر مکن هردم خریداری

عکس نوشته
کامنت
comment