نامش از رضاقلی خان هدایت تذکرهٔ ریاض العارفین 53

رضاقلی خان هدایت

آثار رضاقلی خان هدایت

رضاقلی خان هدایت

نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت...

نامش حکیم شرف الدین حسن و افضل فضلای زمن بوده. میرداماد او را تمجید نمود و جامع کمالات صوری و معنوی و حاوی حکمت علمی وعملی. از عالم توحید و تجرید بهره برداشته و در طریقهٔ شعر و شاعری لوای شهرت افراشته. قصاید و غزلیات دلکش به رشتهٔ نظم کشیده و بادهٔ معرفت چشیده. مثنویات متعدده دارد و از جمله مثنوی به بحر حدیقه موسوم به نمکدان حقیقت که الحق کمال فصاحت و بلاغت حکیم از آن ظاهر است و از غایت لطف بعضی آن را از حکیم سنائی دانسته‌اند و نسخهٔ آن متداول است و غالب خلق از سنائی دانند. لیکن آنچه بر فقیر از کتب تذکره، خاصه تذکرهٔ علیقلی خان لکزی معلوم شده از حکیم شفایی(ره) است. به هر صورت چون نهایت ملاحت دارد اغلبی از آن نوشته شد: ,

2 نظر به جانب او بی نظر توان کردن حجاب چهرهٔ عشّاق عین بینایی است

3 ببین و هیچ مبین و بدان و هیچ مدان که خاکپایِ ادب کیمیای دانایی است

4 از ردّ و قبول دگرانش چه تفاوت آن بنده که در چشم خریدار درآمد

5 آن شیخ که از خانه به بازار نمی‌رفت مست است به حدی که رهِ خانه نداند

6 پرستاری ندارم بر سرِبالینِ بیماری مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند

7 به هرکس می‌رسد عاشق دل دیوانه می‌جوید دلش را آشنا برده است و ازبیگانه می‌جوید

8 غم عالم پریشانم نمی‌کرد سرِ زلف پریشان آفریدند

9 نمی‌ترسید از دوزخ شفایی غم جان سوزِ هجران آفریدند

10 به ناامیدی از آن خوش دلم که چرخ نیافت بهانه‌ای که توان از من انتقام کشید

11 مردیم و حرف یاری ما در جهان بماند رفتیم در کنار و سخن در میان بماند

12 این کعبه و آن مسجد آدینه طلب کرد ره سویِ تو آن برد که در سینه طلب کرد

13 می‌راندم از ناز چو مرغی که به بازی پایش بگشایند پریدن نگذارند

14 غیرت نه همین لازم عشقست که لیلی از رشک نخواهد که به مجنون نگرد کس

15 به شغل عاشقی غم‌های عالم رفت از یادم چه می‌کردم اگر کاری چنین پیدا نمی‌کردم

16 زان درِ توفیق نگشایند بر رویت که تو از همه کاری چو درمانی توکل می‌کنی

17 نَحْمِدُ اللّهَ عَنْلِسانِ الْعِشْقِ ثُمَّ نَشْکُرُهُ عَنْجَنانِ الْعِشْقِ

18 اَبَداً لایقاً بالایِهِ کامِلاً شامِلاً لِنَعْمائهِ

19 گر ثنایی سزای او باشد از لبِ کبریایِ او باشد

20 فکرت جان و دل چه اندیشد خاطرِ آب و گل چه اندیشد

21 در ثنایش که کارِ امکان نیست در هوایش که حد عرفان نیست

22 عقل عاجز شود که لا اُحصی نطق اَبْکَم شود که لاأَدْرِی

23 باطن و ظاهر اول و آخر همه جا غایب از همه حاضر

24 اولی نه که سابقش قدم است وآخری نه که لاحقش عدم است

25 این سخن خود سزای او نبود جای اینگونه گفتگو نبود

26 بر وی اطلاق و چند و چون ستم است جَلْشأنه بری ز کیف و کم است

27 کفر و دین جلوه گاه وحدتِ او لا و اِلّا گواهِ وحدت او

28 کفر و دین خاکروب این راه‌اند تشنه بی دلو بر سر چاه‌اند

29 کفر غافل که در عبارتِ اوست بی خبر لا که هست طاعتِ اوست

30 می‌کند بر یگانگیش ندی وصف لم یولدی و لم یلدی

31 گر برهمن وگر خداخوان است روش زی بارگاه سلطان است

32 ای حجاب رخت نقابِ ظهور پردهٔ هستی‌ات تجلی نور

33 ما و هل را به حضرتت ره نه هیچ کس از تو جز تو آگه نه

34 قدم از خویش چون نهادی پیش جلوه کردی به پیش دیدهٔ خویش

35 ای تو در جلوه‌گاهِ یکتایی هم تماشا و هم تماشایی

36 در رهت عقل پیش پای ندید قدمی چند رفت و برگردید

37 چون اصولی ز دور کرد نگاه ورقی چند دید کرد سیاه

38 عشق چون مشعل یقین افروخت اوّلش دفتر خیال بسوخت

39 عقلِ اوّل چو طفلِ چوب به مشت بر سر حرف اولش انگشت

40 هرکه را سر به جیب عرفان است از تو بر تو هزار برهان است

41 معرفت کی ز قال می زاید رهبر کور کور کی شاید

42 حبس در دام احتمالِ همه موم در دست قیل و قال همه

43 برگ این راه را ز اهل کمال دیده بستان نه پای استدلال

44 به خیالش رسید نتوانی قدم دل مگر بجنبانی

45 مبدء اصل و فرع جل جلال همدم خویش بود در آزال

46 خویشتن را به خویشتن می‌دید عشق با روی خویش می‌ورزید

47 هیچ در سر هوایِ سیر نداشت احتیاج ظهور غیر نداشت

48 بس که مغرور بود و بی پروا از دو عالمش بود استغنا

49 جوش زد چون کمالِ اسمائی حسن شد طالب تماشایی

50 شوق نگذاشت حسن را مستور جلوه گر شد به جلوه گاه ظهور

51 چون صفات مقابل باری متقاضی شوند در کاری

52 آنچه اکمل بود ز پیش برد از میان مدعای خویش برد

53 ز آتش آن مایهٔ صفات کمال بود چون منبع جمال و جلال

54 وین دو را حکم بود دیگرگون در ظهور و خفا بروز و کمون

55 دوست دارد خفا جلالیت رو به عاشق نما جمالیت

56 بر خفا بود چون ظهور اشرف که ز تاریکی است نور اشرف

57 رحمتش سبق یافت بر غضبش یافت عشق آنچه بود در طلبش

58 تا زبردستی وجود بود نیستی زیردست بود بود

59 گفت احببت تا زحُبِّ ظهور پی بری سوی آن شرف به شعور

60 این صفت‌ها چو لازمِ ذاتند بین اندر مقام اثباتند

61 گر یکی بر یکی شود غالب مطلب خوش را شود طالب

62 آن دگر بالتمام مخفی نیست نقص در شأن حق تعالی نیست

63 گر بود یک دو فرد انسانی تحت اسماء ضِدّ ربانی

64 نبود آن دو را به هم الفت از دو سو تا ابد بود کلفت

65 تربیت گر نه این چنین باشد کارِ این هر دو عکس این باشد

66 چون شود بنده‌ای به لطف ازل مظهر لطف المعزّ به مثل

67 هر که زی او رود به صدق و نیاز یابد او نیز همچو او اعزاز

68 آن نبینی که پرتوِ مهتاب چون بتابد بر آینه یا آب

69 صیقلی گر بود مقابل او گیرد آن نور نقش در دل او

70 همچنین نور نیّرِ ازلی چون فتد بر دلِ خفی و جلی

71 آنکه هم جعل اوست آب وگلش روشنی گیرد از فروغِ دلش

72 بهرهٔ او ز مایهٔ عزّت هست بر قدر پایهٔ همت

73 هرکه با صبح هم نشین باشد نورِ دلت در آستین باشد

74 ور بود انتظام او با شام همچو شب رویِ دل کند شب فام

75 ای به مغز خرد زده اورنگ خویش را گنج داده در دلِ تنگ

76 در دو عالمت نیست گنجایی جز دلِ عاشقان شیدایی

77 مغز را عقل و دیده را نوری در نقابِ ظهور مستوری

78 حضرت عشق آفریدستی وز دو عالمش برگزیدستی

79 خانهٔ دل چو شد تمام و کمال گستریدی درو بِساط جمال

80 یعنی این خلوت خدایی ماست حرمِ خاص کبریاییِ ماست

81 نیستی را بجز تو هست که کرد شب و روز و بلند و پست که کرد

82 برتر از کار این جهانی تو حاشَ للسّامعین نه آنی تو

83 هر کسی در خیالِ داورِ خویش صورتی ساخته است در خورِ خویش

84 چون شود مغزِ معرفت بی پوست همه دانند کاین قفاست نه روست

85 هر چه گفتند و هر چه می‌گویند همه راهِ خیال می‌پویند

86 ای درون و برون ز تو لبریز عشقت از خاک تیره وجد انگیز

87 در نقاب ظهور مستوری بس که نزدیک گشته‌ای دوری

88 تو نهانی و شوق دیدارت این چنین گرم کرده بازارت

89 غم پنهانی تو دزدیده سینه از سینه دیده از دیده

90 نالهٔ مست ترانهٔ غم تو خاطرم وجد خانهٔ غم تو

91 داغ عشق تو خانه زاد دلم نرود یار تو ز یاد دلم

92 شوق تو چون فزون کند دردم گرد هر موی خویشتن گردم

93 ظاهر وباطن از تو درد آمیز همه جا خالی از تو و لبریز

94 ای توصهبایِ ساغرِ همه کس نَشأَهٔ تست در سرِ همه کس

95 ملک توحید را تو پادشهی خاصهٔ تست لا شریک لهی

96 ذات پاکت که ارفع از پستی است محض هستی است گرچه نه هستی است

97 یک زبان بینی و سخن بسیار یک نسیم است و موج در تکرار

98 هر زمانیش جلوه‌ای دگراست لیک چشم علیل بی خبر است

99 بخل در مبدء حقیقت نیست دو تجلی به یک طریقت نیست

100 آب در بحر بی کران آبست چون کنی در سبو همان آبست

101 هست توحید مردم بی درد حصرِ نوعِ وجود در یک فرد

102 لیک غیر خدایِ جل و جلال نیست موجود نزد اهل کمال

103 هر که داند بجز خدا موجود هست مشرک به کیش اهلِ شهود

104 وحدت خاصهٔ شهود اینست معنیِ وحدتِ وجود این است

105 حق چو هستی بود به مذهب حق غیر حق نیستی بود مطلق

106 نیستی را وجود کی باشد بهره‌ور از نمود کی باشد

107 ذات در مرتبه مقدم ذات بی‌نیاز است ز اعتبار صفات

108 وحدتِ بحت بی کم و چه و چون ز اعتبارات وهمی است مصون

109 آنکه از اعتبار هر جهتی متصف می‌شود به هر صفتی

110 چون به خود عرض حسن خویش کند هر زمان وصفِ خویش بیش کند

111 دیده ور شو به حسن لم یزلی گو ز غیرت بتاب معتزلی

112 بعدِ کان مایهٔ وبال بود سبلِ چشم اعتزال بود

113 ارنی گوی باش همچو کلیم لیک ناری ز لن ترانی بیم

114 لن ترانی چه از سرِناز است درِامید همچنان باز است

115 لن ترا مهر بر لب ادب است مر مرا تازیانهٔ طلب است

116 این غرور است لایق گله نیست که بجز امتحان حوصله نیست

117 آنکه سرمستِ جام دیدار است لا به چشمش نعم پدیدار است

118 آن زمان بزم قرب را شایی کت برانند پیشتر آیی

119 نَحْنُ أَقْرَب دلیل نزدیکی است لیک چشمت به روی تاریکی است

120 می‌کند با لقاش روی به رو دیده را سرمهٔ فَمَنْیَرجُو

121 آنکه باشد به گاه گفت و شنید به تو نزدیکتر ز حبل ورید

122 به چه بیگانگی ازو دوری قدمی پیش نه که مهجوری

123 چشمت از آفتاب خیره شود کی بر آن آفتاب چیره شود

124 چهرهٔ آفتاب خود فاش است بی نصیبی گناه خفاش است

125 دیده از آفتاب پر سازی چشم خفاش گر بیندازی

126 چشمِ خودبین خدای بین نشود حنظل از سعی انگبین نشود

127 دیده کو خویش را نمی‌بیند هیچ دانی چرا نمی‌بیند

128 قربِ بسیار مایهٔ دوریست وصلِ بی حد دلیل مهجوریست

129 آن نبیی که از پی ابصار اندکی دوریت بود ناچار

130 آینه پای تا به سر بصر است لیک از عکسِ خویش بی خبر است

131 می‌کند جلوه در هزار لباس چه کند چون نه‌ای لباس شناس

132 چون نداری نشانه‌ای از ذات می شوی گم در ازدحامِ صفات

133 زان گرفتار دامِ وسواسی که به هر کسوتیش نشناسی

134 تو نظر کن به حسنِ روزافزون منگر بر لباس گوناگون

135 گر به چشمِ شهود بنشینی هر چه بینی نخست او بینی

136 مرو آزرده گر ز خانهٔ ناز اندکی دیر می‌رسد آواز

137 روز شوق تو چون زیاده شود خود به خود بر تو درگشاده شود

138 آن زمان بر رخ طلب خندی کش ببینی و چشم بربندی

139 نه که نادیده چشم بگشایی که به نامحرمانش بنمایی

140 بر جبین دارم از خود نسبی داغِ طوع محمد عربیؐ

141 نقش هستیم چون برآمد راست احمد احمد زبند بندم خاست

142 هیچ کس را چو او ندارم دوست که سزاوار دوستاری اوست

143 زده در پیشگاهِ آگاهی کوس تفرید لِیْمَعَ اللّهی

144 بود بزم یگانگی را شمع شد از آتش مقام جمع الجمع

145 بوده از وحدت جلالی او ما رَمَیْتَ إذ رَمَیْتَ حالی او

146 هرچه گفت از شهود مطلق گفت مَن رَآنی فَقَدْرَأَی الحق گفت

147 بی نیازیش گردِ امکان شوی فقر ذاتیش اِنّما أنا گوی

148 مهر او چون زمشرقِ آدم ساخت روشن تمامی عالم

149 هریک از انبیا چو سایهٔ او می‌نمودند پایه پایهٔ او

150 رفته رفته بلند می‌گردید تا به نصف النهارِ عدل رسید

151 یافت در اعتدالِ نفسانی غایتِ استوایِ روحانی

152 سایه در خط استوا نبود ظلمتِ سایه زو روا نبود

153 آنکه جسمش تمام جان باشد روح پاکش ببین چه سان باشد

154 کی کند روح سایه انگیزی مگرش با گلی بیامیزی

155 بر سر خلق بود ظلّ اللّه سایه را سایه کی بود همراه

156 بعد حمدِ محمد آنکه ولی است ثالث خالق و رسول علی است

157 عقل و برهان و نفس هرسه گواست کین دو را غیر او سیم نه رواست

158 چون گروهی یگانه‌اش دیدند به خداییش می‌پرستیدند

159 حبّذا مایه‌ای بلند کمال که شود مشتبه به حق متعال

160 دید معبود را به دیدهٔ جان نپرستید تا ندید عیان

161 معبد از مقصدش نبد خالی بود اِیّاکَ نَعْبُدَش حالی

162 ساختی با خدا چو بزمِ حضور جامهٔ تن ز خود فکندی دور

163 پر به سودای تن نکوشیدی گاه کندی و گاه پوشیدی

164 در نماز آن چنان ز جا رفتی که دعاوار بر هوا رفتی

165 بود غفلت ز سلخِ پیکانش که به تن بود آن نه برجانش

166 خندق آسا به روز بدر و حنین ضربتش رشکِ طاعتِ ثقلین

167 گرد شرک ازوجود چون رفتی هر دم اللّه اکبری گفتی

168 به هوا روز چون نگشت شبش شد خیو آب آتشِ غضبش

169 چون هوای شکستِ عزّی کرد مصطفی کتف خویش کرسی کرد

170 آنکه مُهرِ نُبوّتش خوانی نقش پای علی است تا دانی

171 بر کمالات او بود برهان حجّت هَلْأَتَی عَلَی الإنْسانِ

172 متحد با نبی است در همه چیز جز نبوت که اوست اصل تمیز

173 اشجع و اصلح، افضل و اکرم از همه اعدل از همه اعلم

174 نَفَسی از سرِ هوا نزدی بی عبودیت خدا نزدی

175 غذی از مغز معرفت کردی روزی از سفرهٔ غنا خوردی

176 در لیالی چو شمع قائم بود چون فرشته مدام صائم بود

177 بنده او بود و دیگران خلقند والهٔ حلق و بستهٔ دلقند

178 بی مدیحش نمی‌زنم نفسی لیک نتوان شناخت قدرِ کسی

179 که نهفتند حالتش امت نیمی از بیم ونیمی از خست

180 سائلی در نماز اگر دیدی خاتمش در رکوع بخشیدی

181 یکی از فضل او غدیرخم است دیگری اِنّما وَلیّکُمْاست

182 در شب غارِ ثور زوج بتول خفت آسوده بر فراش رسول

183 حفظ از کید دشمنانش کرد جان خود را فدایِ جانش کرد

184 خواندیش اَنْزَعُ البطین شهِ دین اَنْزَعْاز شرک و از علوم بَطین

185 بد سرِ مصطفاش بر زانو سجده ناکرده مهر رفته فرو

186 دعوتش را کریم اجابت کرد رَدِّ خورشید یک دو نوبت کرد

187 از سَلُونی حدیث چون گفتی گردِ جهل از جهانیان رُفتی

188 ای تو آئینهٔ تجلی ذات نسخهٔ جامعِ جمیع صفات

189 درنمودِ تو ذات مستور است ذاتِ مخفی صفات مذکور است

190 هم تو مخصوص لطف کَرَمنا هم تو منصوص عَلَّم اَلاسماء

191 خلقت ایزد به صورت خود کرد دست ساز محبت خود کرد

192 دادت از جامه خانهٔ تکریم خلقت خاص احسن التقویم

193 جز تو کس قابل امانت نیست وان امانت به جز خلافت نیست

194 زان ترا کار مشکل افتاده است که صفاتت مقابل افتاده است

195 این ظلومی چو ازتو یافت حصول لقبت کرد کردگار جهول

196 تا ابد زین خطر ملومی تو هم جهولی و هم ظلومی تو

197 به تو از ملک ماه تا ماهی نامزد شد خلیفة اللهی

198 مرحبا ای خلیفة الرّحمن حبّذا ای ودیعة السّبحان

199 افضل از زمرهٔ ملک ز آنی که ولایت به توست ارزانی

200 معتدل بود چون مزاج جهان از وجود تو یافت در تن جان

201 زنده از توست شخص عالم پیر گر نمانی تو می‌نماند دیر

202 تا ترا پردهٔ تو ساخته‌اند عالم از کردهٔ تو ساخته‌اند

203 هرچه در آسمان گردان هست در تو چیزی مقابل آن هست

204 نسخهٔ عالم کبیر تویی گرچه در آب و گل صغیر تویی

205 کبریایِ تو از ره دگر است از تو جزوی جهان مختصر است

206 جنس عالی یکان یکان منزل طی کند تا رسد سویِ سافل

207 غایت این تنزل انسان است برزخی بر وجوب امکان است

208 وحدت از مطلعت هویدا شد در تو گم گشت و از تو پیدا شد

209 ابتدای ظلام کثرت تو وانتهای صباح وحدت تو

210 گر شب کثرتی و بس تاری مطلع الفجر هم تویی باری

211 خویشتن را نکرده‌ای غربال زانی از خود فتاده در دنبال

212 خویش را گر ز خود فرو بیزی به دو چنگال در خود آویزی

213 تو امانت نگاهدار حقی سرّ بپوشان که رازدار حقی

214 آنکه جوییش آشکار و نهفت خویشتن را به پردهٔ تو نهفت

215 اندرین پرده بایدش نگری که خوش آینده نیست پرده دری

216 آن که شوقت براش در بدر است از تو پنهان به خانهٔ تو در است

217 دل که جا داده‌ایش در سینه در کف اوست همچو آیینه

218 در تو انوار خویش می‌بیند عکس رخسار خویش می‌بیند

219 تو که آیینهٔ جمال ویی از چه محروم از کمال ویی

220 از رخ خویش پرده کن یک سوی گلی از روی آفتاب بشوی

221 از تو تا آنکه طالب آنی یک دو گام است و تو نمی‌دانی

222 هم متاعی و هم خریداری با خودت هست طرفه بازاری

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر