ز هجرش جان به کار آمد نیامد از سعیدا غزل 294

ز هجرش جان به کار آمد نیامد

1 ز هجرش جان به کار آمد نیامد سرشکم در کنار آمد نیامد

2 خمارآلوده و در کف صراحی خزان رفت و بهار آمد نیامد

3 رقیب دیوسیرت شکر ایزد [به دور] آن نگار آمد نیامد

4 ز من کاری که مقبول تو باشد فلک هم دستیار آمد نیامد

5 سعیدا از تماشای خیالش مگر جانت به کار آمد نیامد

عکس نوشته
کامنت
comment