1 دل رفت ز خود هنوز جان نارفته آمد به کنار از میان نارفته
2 خواهی که به سنگی نزنندت چون تیر بگریز به خانهٔ کمان نارفته
1 عاشقان را رخصت دیدار آن مه پاره نیست همچو خورشیدش کسی را طاقت نظاره نیست
2 در بهای یک نگاهش دین و دل دارد طمع غیر جان دادن در این راه مفلسان را چاره نیست
1 کار اهل الله را طعن از کسی زیبنده نیست هرچه خواهد میکند عارف کسی را بنده نیست
2 درد بیدردی عجب دردی است ضعف طرفهای است صاحب این درد گویا در حساب زنده نیست