-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
2 گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید
3 زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
4 با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
5 سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید
6 بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
7 صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
8 تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام کی در مملکت امن و امان بگشاید
9 باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
10 مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
11 می بکش با کس و مگذار که آه من زار پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید
12 کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید