- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ساعد او می زند بر شمع کافور آستین دست حسنش می فشاند بر رخ حور آستین
2 بسکه روشن گشته بر دستم چراغ داغ عشق شد بسان پردهٔ فانوس پرنور آستین
3 می شود چون صبح روشن از فراغ روی او بر چراغ مرده افشاند گر از دور آستین
4 از لباس ظاهری یک ذره ای باطن بگیر! دست تا موجود باشد نیست منظور آستین