چشمش را عقل و مبه و جان زد از کمال خجندی غزل 381

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

چشمش را عقل و مبه و جان زد

1 چشمش را عقل و مبه و جان زد این دزد هزار کاروان زد

2 هر نیر بلا که سوی دلها از غمزه کشید بر نشان زد

3 خاک در او چو دیده دریافت اشک آمد و سر بر آستان زد

4 مه کرد شبی طواف آن گوی صد چرخ دگر به ذوق آن زد

5 در پوزه دستبوس کردم دستم بگرفت و بر دهان زد

6 شد خسته ز لطف آن بناگوش هرگه در گوش او برآنه زد

7 در شد سخن کمال و زد لاف لاف از سخن چو در توان زد

عکس نوشته
کامنت
comment