-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشمش را عقل و مبه و جان زد این دزد هزار کاروان زد
2 هر نیر بلا که سوی دلها از غمزه کشید بر نشان زد
3 خاک در او چو دیده دریافت اشک آمد و سر بر آستان زد
4 مه کرد شبی طواف آن گوی صد چرخ دگر به ذوق آن زد
5 در پوزه دستبوس کردم دستم بگرفت و بر دهان زد
6 شد خسته ز لطف آن بناگوش هرگه در گوش او برآنه زد
7 در شد سخن کمال و زد لاف لاف از سخن چو در توان زد