چشم او در بردن دل بی گناه افتاده از سعیدا غزل 125

چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است

1 چشم او در بردن دل بی گناه افتاده است دلربایی شیوهٔ چشم سیاه افتاده است

2 با گلت مانند سازد یا به خورشید و قمر در میان این سه، دل در اشتباه افتاده است

3 می شود نیلوفر آن رخساره گاهی از نسیم از نزاکت بر رخش تاب از نگاه افتاده است

4 از غبار سینه ها پوشیده شد راه امید بسکه طالع کشته در این شاهراه افتاده است

5 خاطر زاهد نشد فارغ ز فکر بوریا دایماً این نقش در این کارگاه افتاده است

6 قدردان عاشق صادق بود آن پرغرور کز سواد خط شکستی در سپاه افتاده است

7 تیزگامی های دولت کن قیاس از آفتاب صبح تا برداشت سرشامش کلاه افتاده است

8 من گدای کوی آن سلطان بختم کز نیاز چون گدایان بر در او پادشاه افتاده است

9 می نوازد رحمتش گویند هر جا عاصیی است وای بر حال سعیدا بی گناه افتاده است

عکس نوشته
کامنت
comment