- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از حد گذشت نوبت هجران جان ستان وقت است کز وصال تو گردیم شادمان
2 تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان
3 وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست این دولتی است در خور عشاق جان فشان
4 ره می نمود جانب هستی خرد ولی عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان
5 چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز دارم همیشه روی نیازی برآستان
6 زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای تا روی جانفزاش نماید درو عیان
7 از جام عشق جان اسیری چو مست شد فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان