دریغ عمر که بی از حکیم نزاری قهستانی غزل 346

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت

1 دریغ عمر که بی روی آن نگار برفت در انتظار شد و ایام و روزگار برفت

2 سزا همین بود آن را که یار بگذرد ولی چه فایده کز دستم اختیار برفت

3 به قهستان در، از آرام دل جدا گشتم چنان که خون ز دو چشمم هزار بار برفت

4 بر اعتماد جگرخواره ای دگر بودم خبر رسید که او هم ز سبزوار برفت

5 کنار من چه شود گر ز دیده پر خون است که این چنین دو دل آرام از کنار برفت

6 زمن قرار و شکیب و سکون و صبر به کل چو هر دو یار برفتند هر چهار برفت

7 چرا به شیفتگی سرزنش کنند مرا که دل نماند و جگر خون ببود و یار برفت

8 کسیم گفت که او بازخواهد آمد زود هنوز شکر کنم گر برین قرار برفت

9 نزاریا چه توان کرد با قضا مستیز چو بودنی به ضرورت ببود و باید رفت

عکس نوشته
کامنت
comment