1 دریغا روزگار خوش که من در جنب میمونت بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو
2 رسم گویی در آن حضرت دگرباره من مسکین عسیالایام ان یرجعن قوما کالذی کانوا
1 در بزم قلندران قلاش بنشین و شراب نوش و خوش باش
2 تا ذوق می و خمار یابی باید که شوی تو نیز قلاش
1 آن را که چو تو نگار باشد با خویشتنش چه کار باشد؟
2 ناخوش نبود کسی که او را یاری چو تو در کنار باشد
1 ای باد صبا، به کوی آن یار گر بر گذری ز بنده یاد آر
2 ور هیچ مجال گفت یابی پیغام من شکسته بگزار