- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 توکل کردهٔ کار اوفتاد بجای آورد چل حج پیاده
2 مگر در حج آخر با خبر بود گذر کردش بخاطر این خطر زود
3 که چل حج پیاده کردهام من بانصافی بسی خون خوردهام من
4 چو دید آن عجب در خود مرد برخاست منادی کرد در مکه چپ و راست
5 که چل حج پیاده این ستم کار بنانی میفروشد کو خریدار
6 فروخت آخر بنانی و بسگ داد یکی پیر از پسش در رفت چون باد
7 زدش محکم قفایی و بدو گفت که ای خر این زمان چون خرفروخفت
8 تو گر چل حج بنانی میفروشی قوی میآیدت چندین چه جوشی
9 که آدم هشت جنت جمله پر نور بدو گندم بداد از پیش من دور
10 نگه کن ای ز نامردی مرایی که تا مردان کجا و تو کجایی
11 تو گویی من بگویم ترک این کار ولی وقتی که وقت آید پدیدار
12 گر اکنون ترک کار خویش گیرم بسی بی برگی اندر پیش گیرم
13 نمیگویم که ترک کار خود کن ولیکن هم نمیگویم که بد کن
14 بجز وی این زمان تخمی نکوکار که تا آنگه که کل گردی نکوکار
15 تو هر طاعت که این ساعت توانی بجای آور کزین هم با زمانی