- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 میبرد سودای چشم مستش از راهم دگر از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟
2 دیده میبندم ولی از عکس خورشید بلند در درون میافتد از دیوار کوتاهم دگر
3 هست در من آتشی سوزان، نمیدانم که چیست؟ این قدر دانم که همچون شمع میکاهم دگر
4 هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم تازه میگردد هوای هر سحرگاهم دگر
5 زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت بعد از نیم زندگانی بس نمیخواهم دگر
6 همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر
7 یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
8 ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر
9 در ازل خاک وجود من به می گل کردهاند منع میخوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!