بازم زده عنبرین کندی از مشتاق اصفهانی ترجیع 2

مشتاق اصفهانی

آثار مشتاق اصفهانی

مشتاق اصفهانی

بازم زده عنبرین کندی

1 بازم زده عنبرین کندی بر دل بندی و سخت بندی

2 یکسان شده‌ام به خاک راهی از حسرت جلوه سمندی

3 کارم زاریست همچو یعقوب از فرقت طفل ارجمندی

4 زین سوز کزوست در تب‌وتاب هر خسته‌دلی و دردمندی

5 پیش از نفسی چگونه باشم ساکن چو در آتشی سپندی

6 آن سروسهی که دارم از وی چون فاخته حسرت بلندی

7 بر گریه تلخ من نه بخشید لعل لب او به نوشخندی

8 کردم در راه جستجویش کوشش چندی و صبر چندی

9 وآن گلبن ناز را چه پروا از حال چو من نیازمندی

10 کز افعی جان‌سپار هجرش هر لحظه رسد مرا گزندی

11 وقت است که از شکنجه هجر چون مرغ نهاده پابه‌بندی

12 در کنج غمی ز فرقت او بی‌رنج و نصیحتی و پندی

13 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

14 هرکس که ز کوی یار برگشت با دیده اشکبار برگشت

15 آنم که به نرد عشقبازی کارم ز آغاز کار برگشت

16 جز نقش من ار نخست نبود نقشی که ازین قمار برگشت

17 زاندیشه جور مدعی دل از گلشن کوی یار برگشت

18 یا گلچینی به گلستان رفت وز بیم جفای خار برگشت

19 آن به که ز صید عشقبازان ناکرده تمام کار برگشت

20 پرداخت چو دست را به خنجر صیاد من از شکار برگشت

21 شوخی که ز چشم سحرسازش روز از من و روزگار برگشت

22 تا کی برهش توان ز هر سوی رفت و به دل‌فکار برگشت

23 زین به چه کنون که تا توانم زین وادی پر ز خار برگشت

24 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

25 او با اغیار تا سحر دوش می می‌زد و من ز رشک در جوش

26 یا رب تا کی رسد به پایان از فرقت آن بت قدح نوش

27 هر امروزم به ناله چون دی هر امشب من به گریه چون دوش

28 آن مه که همیشه در برم دل از آتش شوق اوست در جوش

29 آن لحظه که نیست در کنارم واندم که مرا بود در آغوش

30 از نوش مراست محنت نیش وز نیش مراست لذت نوش

31 در هر محفل که دور سازد برقع ز عذار آن قصب پوش

32 در هر گلشن که غنچه لب آرد به تکلم آن قدح نوش

33 از پا تا سر چو روزنم چشم وز سر تا پا چو شاخ گل‌پوش

34 گویند مرا ز صبر وز عقل در دوری او مجوش و مخروش

35 غافل که چو جا به دل کند عشق وز عشق چو دل برآور جوش

36 چه تاب و توان چه صبر و طاقت چه عقل و خرد چه فطرت و هوش

37 آن بت که چو چشم خویش دائم هست از می ناز مست و مدهوش

38 یک بار به یاد کردن من نگشاید اگرچه لعل خاموش

39 هیهات که تا به حشر یادش از خاطر من شود فراموش

40 تا کی روم و به سر درآیم در راه وفای آن جفا کوش

41 وقتست کنون به گوشه صبر پند یاران اگر کنم گوش

42 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

43 آن ماه شبی که در برم نیست آرام دمی به بسترم نیست

44 تمهید جفاست مهر دشمن صد شکر که بخت یاورم نیست

45 خو کرده به درد و داغ هجرم اندیشه وصل در سرم نیست

46 بر سر کافیست داغ عشقم چون شمع هوای افسرم نیست

47 گو شد چو فلک پی شکستم من آن صدفم که گوهرم نیست

48 آید چه به رزم عشق از من تیغی باشم که جوهرم نیست

49 عشق آن قلزم که موج‌خیز است من آن کشتی که لنگرم نیست

50 چون گم نشوم که در ره عشق آن راهروم که رهبرم نیست

51 گر از قفسم نجات نبود بالم چو شکسته پرم نیست

52 من ذره‌ام و هوای خورشید از دور سپهر در سرم نیست

53 از پرتو عشق در سماعم این رقص ز مهر انورم نیست

54 شوخی که ز باده وصالش یک قطره نصیب ساغرم نیست

55 در راه سراغ او که دیگر گامی تک و پو میسرم نیست

56 وقتست کنون که پای سعیم فرسود و علاج دیگرم نیست

57 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

58 صیدانداز زیست عشق بی‌باک کافکنده هزار صید بر خاک

59 یا پای منه به وادی عشق یا دست بشو ز جان خود پاک

60 کاین دشت بود بسی پرآفت وین بحر بسی بود خطرناک

61 گردد که حریف او که باشد عشق آتش و هرچه هست خاشاک

62 زنهار حذر کن از نبردش کاین یکه سوار چست و چالاک

63 کرده است هزار سر ز تن دور بسته است هرار سر به فتراک

64 جوئی چه مدد بر زمش از چرخ ای صاحب فهم و هوش و ادراک

65 آرد چو نبرد خسرو عشق خیزد چه ز انجم و ز افلاک

66 افکنده مرا به دام شوخی بی‌رحمی این حریف بی‌باک

67 کز تیغ جفایش استخوان‌ها گردیده بسان شانه صد چاک

68 زیبا صنمی که عاشقان را هجرش زهر است و وصل تریاک

69 شوخی که ز هجر اوست شب‌ها بالینم خشت و بسترم خاک

70 عمریست چو آفتاب سرگرم باشم به رهش ز دور افلاک

71 وز سعی به دست من نیفتد آن گمشده را چو دامن پاک

72 در گوشه صبر زین پس اولی چندی من خسته‌جان غمناک

73 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

74 دل در خم زلف او طپد چند ممکن نبود نجات ازین بند

75 زآن گمشده کز غمش به جانم چون یعقوب از فراق فرزند

76 گیرم نکنم شکایت اما هجران تا کی فراق تا چند

77 خوش آنکه مرا ز در درآید غافل به لبی پر از شکر خند

78 گر تشنه بآب در بیابان هستم به وصالش آرزومند

79 دانم آخر نهال صبرم خواهد غم او ز بیخ برکند

80 کز شست نگاه آن جفا جو وز غمزه آن نگار دل‌بند

81 تیریست مرا به هر بن موی تیغیست مرا به هر سر بند

82 از غمزه دلم نموده گر ریش وز خنده نمک بر او پراکند

83 چون سرکشم از خط جفایش من بنده و او بود خداوند

84 همچون بلبل که تار جان را کرده است به تار ناله پیوند

85 منعم مکن از فغان که دارم زآن نخل که هست بس برومند

86 پرشور دلی چو بحر قلزم سنگین دردی چو کوه الوند

87 شیرین دهنی که در هوایش همچون مگسان طالب قند

88 چندی پرواز کردم اکنون دارم سر آن که نیز یک چند

89 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

90 آنم که ندارم از تک و دو از کشت امل نصیب یک جو

91 آن سرو سهی چو از برم رفت گر جان رود از قفاش گو رو

92 در کوی وفای او که عشاق زآن قبله نیند منحرف شو

93 نبود عجب ار سیاه روزند زآن ماه کزوست مهر راضو

94 آن اختر آسمان خوبی بر اهل هوس فکنده پرتو

95 جائی که گهر شناس نبود خرمن خرمن گهر به یک جو

96 ز اقلیم محبتم من از خلق گویند دمی درین قلمرو

97 باشد غم روزگار با من من بی‌غم و عشق یار مشنو

98 کان نیست مرا به جان درون آی وین نیست مرا ز دل برون شو

99 آن ماه که همچو آفتابش انجم سپه است و اوست خسرو

100 اغیار ز اتصال نورش عشاق ز انفصال پرتو

101 مانند هلال و بدر تا چند چون بدر شوند و چون مه نو

102 آن مه که به راه جستجویش از گردش آسمان کجرو

103 رفت است هزارپای در گل افتاده هزار چشم درکو

104 آن به چو به دست من نیفتد دامان وصالش از تک و دو

105 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

106 تا گشته از آن صنم جدا من افتاده به دام صد بلا من

107 از من بیگانه تا ابد او با او زالست آشنا من

108 نابرده به کنج وصل او پی افتاده به کام اژدها من

109 در راه وفای او برابر با خاک بسان نقش با من

110 با اوست وفای من از آن بیش چندانکه جفای اوست با من

111 دایم در بزم وصل او غیر در کنج فراق کرده جا من

112 پیوسته به گلستان وصلش با برگ رقیب و بی‌نوا من

113 صد قافله در رهش ز عشاق در پیش و چو گرد از قفا من

114 در وادی مهر بی‌درنگ او ثابت قدم ره وفا من

115 تا صبح ز شحنه فراقش هر شب به شکنجه بلا من

116 هرکس که به وصل یار باشد دایم چو به هجر مبتلا من

117 جز عمر چه جوید از فلک او جز مرگ چه خواهم از خدا من

118 کردم بس سعی کارم او را بر کف چو در گرانبها من

119 در راه طلب نشد که بینم کام دل خویش را روا من

120 آن به که چو ناید آنصنم را در دست من از تلاش دامن

121 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

122 آنم که به محنتم بد و نیک دارند فغان ز دور و نزدیک

123 زان زلف که از غمش گرفته هر خسته چو موی رنج باریک

124 روزم چون شب شده است تیره صبحم چون شام گشته تاریک

125 تنها نه به وادی محبت سرگشته منم چو بنگری نیک

126 عالم متحرک و محرک عشق و همه را از اوست تحریک

127 آن شوخ کزوست در تب و تاب دایم دل و جان ترک و تاجیک

128 حاشا سر ازو کشند هرچند بر اهل وفا جفا کند لیک

129 هرگز نکشیده‌اند تا چرخ کارش ستم است با بد و نیک

130 این جور ز خواجگان غلامان وین ظلم ز مالکان ممالیک

131 طالب آخر رسد به مطلوب هرچند به وادی طلب لیک

132 اولی است چو راه من در آن کوی گامی نشود ز سعی نزدیک

133 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

134 عشق آنکه به دهر جوید و بس هست او کس هرکه هست ناکس

135 دنیاطلبان همیشه جویا دستار زر و قبای اطلس

136 عشاق ز تیغ یار خواهند از خون کفنی به پیکر و بس

137 هرگز جو نمی‌رسد به من باش گو میوه وصل یار نارس

138 در کار من از فراق جانان تأخیر مکن اجل از این پس

139 کاین جان و دل مرا ز هجرش تن زندانیست و سینه محبس

140 آن مایه ناز را بگویند کای طالب تو چه کس چه ناکس

141 جز جور نکردیم از این بیش جز مهر مکن به من از این پس

142 از عقل به اوج عشق باید روزاه خشک کمتر از خس

143 نمرود به سعی می‌توانست کو رفت به سعی بال کرکس

144 ای آنکه بسان شعله گوئی از گلچینان عشقم و بس

145 گر از پی زینت عمارت در محبس غم نه‌ای محبس

146 دیوار سرا و سقف خانه خواهی چو منقش و مقرنس

147 رفتند به کوی یار عشاق از یاری سیل اشک چون خس

148 زین به چه کنون که مانده‌ام من زآن غافله همچو گرد واپس

149 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

150 آن را که سوی بتی نظر نیست در کشور عشق دیده‌ور نیست

151 عشق آنوادی است کش به هر گام صد راه ز نست و راهبر نیست

152 هجران صهبا که می‌کشان را زین باده به غیر دردسر نیست

153 در هجر بتی که هرگز او را سوی من خسته جان گذر نیست

154 آنم که سیاه‌روزی من شامی است که از پیش سحر نیست

155 از دام غمش مرا رهائی ممکن به تلاش بال و پر نیست

156 قیدی زآن قید صعب‌تر نه بندی ز آن بند سخت‌تر نیست

157 من در ره وعده‌اش که باشم افتاده و از خودم خبر نیست

158 سوی من خسته‌جان چه فرقست گر هست او را گذر وگر نیست

159 در معرکه فراق هرگز نبود عجب ار مرا ظفر نیست

160 شصتی دارم که قوتش نه تیری دارم که کارگر نیست

161 این ناله که از تف درونم نزدیک لبست و بیشتر نیست

162 از من که در آتشم ز هجران تا کوی فنا ره اینقدر نیست

163 صد شکر که چون سپند کارم موقوف به ناله دگر نیست

164 جز ترک تلاش در ره او کآنجا بجز آفت خطر نیست

165 اولیست کنون که مانده‌ام من بیچاره و چاره دگر نیست

166 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

167 عمریست ز هجران گل اندام نه صبر بود مرا نه آرام

168 تاریک‌تر است روزم از شب دلگیرتر است صبحم از شام

169 وردم نام بتی که هرگز از ننگ مرا نمی‌برد نام

170 سازم چه گر از حکایت هجر چون غنچه کشم زبان نه در کام

171 کاین قصه که کرده‌ام من آغاز تا حشر نمی‌رسد به انجام

172 امروز نگشته‌ام درین دیر از مستی عشق شهره عام

173 از روز ازل فتاده طشتم چون پرتو آفتاب از بام

174 چند از هجران بود درین باغ خون جگرم چو لاله در جام

175 روزی که شود ز یاری بخت آن آهوی وحشیم شود رام

176 این چهره که هست زعفران‌رنگ گردد ز شراب وصل گل‌فام

177 زآن باده که ریخت ساقی عشق روز ازلم ز شیشه در جام

178 نبود عجب ار ز پا فتادند از نکهت او چه خاص و چه عام

179 بیخود فتد ار کشد ازین می یک قطره نهنگ قلزم و شام

180 چو راهروی که روز اول از جاده نهاده منحرف گام

181 تا چند به راه عشق گردد کارم ز تلاش بیشتر خام

182 وقتست کنون چو برنیاید در راه طلب ز کوششم کام

183 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

184 یک ره به من او نظر نینداخت کز خویشم بی‌خبر نینداخت

185 مرغی نگرفت در هوایش پرواز که بال و پر نینداخت

186 در راه غمش کزو به مقصود ره‌پیمائی گذر نینداخت

187 کوشش چه تفاوت ار کسی را انداخت ز پا و گر نینداخت

188 یک ذره به کس فروغ هرگز آن روی به از قمر نینداخت

189 کز آتش غیرتش به جانم خرمن خرمن شرر نینداخت

190 چشمم نظری برو نیفکند کز پی نظری دگر نینداخت

191 وز گوشه چشم لطف هرگز او جانب من نظر نینداخت

192 تنها از کار پرده من چون شمع تف جگر نینداخت

193 از محفل عشق آتش آه از کار که پرده بر نینداخت

194 من در راهش که رهروی را نبود که زیرپای در نینداخت

195 از هر دو جهان گذشتم اما یک ره سوی من گذر نینداخت

196 آن چشم کنون به خاک و خونم از ناوک یک نظر نینداخت

197 هرگز به من آن کمان ابرو تیری که نه کارگر نینداخت

198 گردون که به کوی یار چون باد راه من دربه‌در نینداخت

199 اولیست که چون رهم به مقصود زین وادی پرخطر نینداخت

200 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

201 دانم که به کوی عشق هر دم آید به دلم غم از پی غم

202 ز اندوه و نشاط من مپرسید آن بیش ز بیش و این کم از کم

203 تا ماهی و ماه اشک و آهم آن رفته پیاپی این دمادم

204 چون لاله درین حدیقه هرگز داغم نشنیده بوی مرهم

205 حرف شیرین حدیث لیلی چند ای دل مبتلا به صد غم

206 دیدی چو بت مرا که باشد یکتا در عقد نسل آدم

207 سرکن توصیف ما بآخر بس کن تعریف ما تقدم

208 روزی که دل من این صفا یافت از صیقل عشق آتشین دم

209 از صافی او شد آشکارا راز پنهان هر دو عالم

210 نه آئینه در کف سکندر جا داشت نه جام در کف جم

211 باور نکنی قرار گیرد ما را دل بی‌قرار یک دم

212 باشند به جلوه تا درین باغ چون سرو و صنوبر از پی هم

213 این سروقدان به قامت راست وین لاله‌رخان به ابرو خم

214 جا کرد به گوشه صبوری هر عاشق با جهان جهان غم

215 باشد ز سحاب وصل بارش طالع سرسبز و بخت خرم

216 زین به چه کنون که پا به دامن در کنج غمی کشیده من هم

217 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

218 دوشم می‌گفت ره‌نوردی در راه طلب جریده گردی

219 مگذار قدم به وادی عشق از راه روان اگر نه فردی

220 پس همراه سالکان درین دشت در پا خاری به چهره گردی

221 ای آنکه به راه عشق داری اشک گرمی و آه سردی

222 از یاری شوق در ره عشق صد مرحله بیش قطع گردی

223 هرچند این جاده مستقیم است هشدار که منحرف نگردی

224 در دشت طلب که رهروان را رنجی هر گام هست و دردی

225 از پا منشین و راه می‌پوی شاید روزی رسی به مردی

226 بر لشکر صبرم آنچه ایشون در معرکه جدال کردی

227 نتواند کرد شرح او را از دفتر کائنات فردی

228 کز هیچ دلیر برنیاید زینسان رزمی چنین نبردی

229 آن شوخ که با کسی درین بزم از مهر و وفا نباخت نردی

230 از فرقت او مراست دائم اشک سرخی و رنگ زردی

231 اولی است کنون که ناید از من دیگر به رهش تلاش گردی

232 بنشینم و خو کنم به هجران یا آید یار و یا رود جان

233 عمریست که نکته‌ای نگفتم از عشق کزو به خون نخفتم

234 زین باغ چه حاصلم که چون گل رفتم بر باد یا شکفتم

235 از عشرت روز وصل طاقم با درد شب فراق جفتم

236 حرفی جز حرف عشق کزوی بس گوهر شاهوار سفتم

237 تا گوش و زبان چو غنچه‌ام هست هرگز نشنیدم و نگفتم

238 اکنون نه وجود من عدم شد از عشق که عمریش نهفتم

239 زافسانه وصل یار صد بار گشتم بیدار و باز خفتم

240 شوخی که بجستجوش وقتست چون نقش قدم ز پا درافتم

241 راهی کو رفت من نرفتم کز دیده غبار او نرفتم

242 گردد هر لحظه خاریم بیش زان دم که درین چمن شکفتم

243 درکان وفا چو من دری نیست اما نخرد کسی بمفتم

244 پند خردم که شورافزاست در عشق کزو بدرد جفتم

245 نتوانم برد چون بکارش گیرم او گفت من نگفتم

246 یکدانه دری که از فراقش این گوهر آبدار سفتم

247 اولی است کنونکه گشته نزدیک کز پاره بره سراغش افتم

248 بنشینم و خو کنم بهجران یا آید یار و یا رود جان

249 می در خم چرخ واژگون نیست یا قسمت ما بغیر خون نیست

250 در حلقه عشق اوست سرها زین دایره نقطه برون نیست

251 نبود در دور ساغر عشق زین جام رخی که لاله‌گون نیست

252 خورد آنکه طپانچه از این دست سیلی‌خور روزگار دون نیست

253 جز فتح و ظفر نبود هرگز کس را از عشق و هم کنون نیست

254 هرچند سپاه عاشقانرا نبود علمی که واژگون نیست

255 گو آنکه طرب ز وصل یارش از هرچه گمان کنی فزون نیست

256 جز من که بغیر دود داغم از دوست بجان و دل درون نیست

257 کارم همه دم چو شیشه می جز گریه ز بخت واژگون نیست

258 از شیشه قسمتم درین باغ چون لاله بجام غیر خون نیست

259 دیوانه عشقم و علاجم در قدرت عقل ذوفنون نیست

260 عشرت‌طلبی چو باده نوشان در بزم محبتم شکون نیست

261 چشمم بصفای شیشه می گوشم بنوای ارغوان نیست

262 این مهر سپهر حسن کزوی چون ذره مرا دمی سکون نیست

263 زین پس اولی است چون بسویش بختم بتلاش رهنمون نیست

264 بنشینم و خو کنم بهجران یا آید یار و یا رود جان

265 گر کار بکشته ندارد گو ابر بجز شرر نبارد

266 منعش مکنید از آتش عشق گر سوخته‌ای فغان برآرد

267 یکدم نشود کسی که سوزی از عشق بجان نهفته دارد

268 چون شمع نسوزد و نگرید چون ابر ننالد و نزارد

269 عاشق نشوی گرت تمناست کاسوده‌ات آسمان گذارد

270 دهقان فلک بکشت عشاق زآن کین که باین گروه دارد

271 جز دانه انتلا نپاشد غیر از تخم بلا نکارد

272 وصف خط و خال آن پریوش گردن بسزا کسی نیارد

273 خطی به از این نمینویسد نقشی به از این نمی‌نگارد

274 شبهای فراق او که چشمم تا صبح ستاره می‌شمارد

275 آنمایه بدیده خواهم از اشک کز شوق علی‌الدوام بارد

276 بهر دو سه قطره خون کسی چند گاهی دل و گه جگر فشارد

277 آنشوخ که رهر و غمش را گر تیغ زنند سر نخارد

278 بهرچه از این کنون که وقتست منعم به رهش ز پا درآرد

279 بنشینیم و خو کنم بهجران یا آید یار و یار رود جان

280 از عشق کسیکه گشت شیدا آسوده ز فکر دین و دنیا

281 زنهار مکن بعقل و دانش در مکتب عشق تکیه بیجا

282 باشند یکی در این دبستان طفل نادان و پیر دانا

283 در کوی مغان که نیست کلفت بهر رندان باده‌پیما

284 چشم و دل من که دارم از عشق دایم مژه سرشک پالا

285 یارب تا کی بود پر از خون آن همچو پیاله این چو مینا

286 منعم مکن ارکشم درین بزم آهی که گدازدم سراپا

287 این کار ز من چو شمع خواهد عشقی جانگاه و جسم فرسا

288 آهم برقیست آسمان سیر اشکم سیلیست دشت پیما

289 هست آنهمه آتش این همه آب دارند بدل نهفته اما

290 هر اخگر آن هزار دوزخ هر قطره آن هزار دریا

291 آنشوخ که داردم سراغش سرگشته بوادی تمنا

292 اولیست مرا کنونکه از سعی فرسوده بجستجوی او پا

293 بنشینم و خو کنم بهجران یا آید یار و یا رود جان

294 بر بستر هجر یار آنم کز درد بلب رسیده جانم

295 از پرتو آن مه شب‌افروز صدپاره دلیست چون کمانم

296 تیغ و تبر جفای او را گاهی سپر و گهی نشانم

297 در کوی وفای یار کانجا بر خاک نشانده آسمانم

298 وندر ره جور غیر آنماه کز دست جفای او بجانم

299 چون کوه بسی گران رکابم چون سیل بسی سبک عنانم

300 نبود عجب ار بمحفل عشق زین سوز که هست در نهانم

301 آتش کشد از حدیث هجران چون شمع زبانه از زبانم

302 چون دست ز قلزم محبت شویم نه ز جان خود که دانم

303 زین ورطه نجات نیست ممکن چون موج ز بحر بیکرانم

304 آرد بمیان که از کنارم گاهی بکنار از آن میانم

305 آن گلبن ناز را بگوئید آکنون بشنو گهی فغانم

306 دانم ز غمت که خواهد آخر گم ساخت ازین چمن نشانم

307 روزی آید که برنیاید این ناله زار از آشیانم

308 آن گل که ببوی او درین باغ چون آب بهر طرف روانم

309 از سعی بجستجویش مشتاق ماندست زکار پای جانم

310 این بار همین نه صدره افزون گفتم اما نمی‌توانم

311 بنشینم و خون کنم بهجران یا آید یار یا رود جان

عکس نوشته
کامنت
comment