آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
1
آگاه نیست آدمی از گشت روزگار
شادان همی نشیند و غافل همی رود
2
دل بسته هواست گزیند ره هوا
تن بنده دل آمد و با دل همی رود
3
گر باطلی به بیند گوید که هست حق
حقی که رفت گوید باطل همی رود
4
ماند بر آن که باشد بر کشتیی روان
پندارد اوست ساکن و ساحل همی رود