1 ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک این جهان آگاه
2 چون کنی طبع پاک خویش پلید چه کنی روی سرخ خویش سیاه
3 نان فرو زن به خون دیدهٔ خویش وز در هیچ سفله سرکه مخواه
1 خه از کجات پرسم چونست روزگارت ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
2 در آرزوی رویت دور از سعادت تو پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
1 امید وصل تو کاری درازست امید الحق نشیبی بیفرازست
2 طمع را بر تو دندان گرچه کندست تمنا را زبان باری درازست
1 دلا در عاشقی جانی زیانگیر وگرنه جای بازی نیست جانگیر
2 جهان عاشقی پایان ندارد اگر جانت همی باید جهانگیر