1 ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک این جهان آگاه
2 چون کنی طبع پاک خویش پلید چه کنی روی سرخ خویش سیاه
3 نان فرو زن به خون دیدهٔ خویش وز در هیچ سفله سرکه مخواه
1 رایت حسن تو از مه برگذشت با من این جور تو از حد درگذشت
2 آتش هجر توام خوش خوش بسوخت آب اندوه توام از سر گذشت
1 پایم از عشق تو در سنگ آمدست عقل را با تو قبا تنگ آمدست
2 نام من هرگز نیاری بر زبان آری از نامم ترا ننگ آمدست
1 یارم این بار، بار میندهد بخت کارم قرار میندهد
2 خواب بختم دراز شد مگرش چرخ جز کوکنار میندهد