1 ای رتبهٔ تاج و تخت را کرده بلند وی گردن سرکشانت در خم کمند
2 شاهست سوار گشته بر اسب سمند یا کرده طلوع آفتاب از الوند
1 مرا در دل غم جانانهای هست درون کعبهام بتخانهای هست
2 ز لب مهر خموشی بر ندارم که در زنجیر من دیوانهای هست
1 نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
2 یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است