1 ای رتبهٔ تاج و تخت را کرده بلند وی گردن سرکشانت در خم کمند
2 شاهست سوار گشته بر اسب سمند یا کرده طلوع آفتاب از الوند
1 ناصح چکنی زبانم از پندم مبند یکبار بیا ببین در آن سرو بلند
2 گر چشم ز روی او توانی برداشت من نیز دل از غمش توانم بر کند
1 ما دیدن عیش تو مدام انگاریم زهر غم تو لذت کام انگاریم
2 ما آب خضر بی تو حرام انگاریم یا زلف و رخ تو، صبح و شام انگاریم
1 نقابی بر افکن ز پی امتحان را که تا بینی از جان لبالب جهان را
2 چو در جلوه آیی بدین شوخ و شنگی برقص اندر آری زمین و زمان را