ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی از سعیدا غزل 575

ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی

1 ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی

2 چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید به دست دور زمان غیر جام و مینایی

3 همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی

4 رسیده است به جایی نزاکت طبعم که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی

5 چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی

6 گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟

7 ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است که آفتاب نهادی و ماه سیمایی

8 چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری همین بس است که در جمله حال، دانایی

9 چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر