-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز خویش برده مرا چشم باده پیمایی نگاه بر طرفی رفته و دلم جایی
2 چسان به کار دگر رو کنم که کس نشنید به دست دور زمان غیر جام و مینایی
3 همین نه جور و جفا کار دلبری است و بس که گاه ناز و عتاب و گهی دل آسایی
4 رسیده است به جایی نزاکت طبعم که چون نسیم ز خود می روم به ایمایی
5 چو تار و پود محبت به عمر پیچیده است مراست بر سر زلف تو طرفه سودایی
6 گرفتم آن که نماید جمال خود لیکن که راست طاقت نظاره ای تماشایی؟
7 ز رنگ و خوی تو پیداست هر که را چشم است که آفتاب نهادی و ماه سیمایی
8 چه غم ز درد دلم گر خبر نمی گیری همین بس است که در جمله حال، دانایی
9 چه مور و پشه که در کارخانهٔ عالم به کوی عشق ندیدم کم از سعیدایی