1 یاران، خرد خوار و خجل نیست پدید آن رسم شناس آب و گل نیست پدید
2 در دایرهٔ عشق برون یک نقطه میبینم و در عالم دل نیست پدید
1 ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها زلف تو حلقهحلقه و در حلقه تابها
2 حوران جنت ار به کمالت نگه کنند در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
1 نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟
2 اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را
1 ز ما بودی، جدا بودن روا نیست یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست
2 وجود خود ز ما خالی مپندار که نقش از نقشبند خود جدا نیست