یار اگر در بست بر رویت چه باشی در از جامی غزل 135

یار اگر در بست بر رویت چه باشی در حرج

1 یار اگر در بست بر رویت چه باشی در حرج صبرکن سر بر درش کالصبر مفتاح الفرج

2 چشم جان را ده جلا بگذر ز گفت و گوی عقل موجب عین الیقین نبود براهین حجج

3 خوانده در پرده چو کعبه یار خلقی را به خود عاشقان لبیک شوق او زده من کل فج

4 خاک آدم خاصه بهر عشقبازی گل شده ست انما اولاده العشاق و الباقی همج

5 ره سوی میخانه باشد بیشتر زانفاس خلق زان جهت نبود سلوک رهروان بر یک نهج

6 از جمال او اگر بر کعبه افتد پرتوی کافران بندند از چین و خطا احرام حج

7 جز به قدر فهم کژطبعان مگو جامی سخن جزنیام کژ نشاید چون بود شمشیر کج

عکس نوشته
کامنت
comment