1 هجر در دامن دل ریخته خار عجبی گلبن حسرت ما، کرده بهار عجبی
2 ناخنم تیشه شد وسینهٔ من کوه غم است زده ام دست، دلیرانه به کار عجبی
3 سودی از دولت همسایگی ماه نکرد زلف هندوی تو، دارد شب تار عجبی
4 دیده، جز بوالعجبی هیچ نبیند در هند فلک انداخته ما را به دیار عجبی
5 شمع، سررشتهٔ افسانه به کف داد، حزین دوش با داغ تو، دل داشت شمار عجبی
دیدگاهها **