دل که دلداری ندارد دل نشاید از کمال خجندی غزل 631

کمال خجندی

آثار کمال خجندی

کمال خجندی

دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش

1 دل که دلداری ندارد دل نشاید خواندنش نیست عاشق گر نباشد رسم جان افشاندنش

2 گرچه افتادست بر خاک رهش گلگون اشک تا مجالی هست خواهیم از پی او راندنش

3 سهل باشد گر کنار ما گرفت از گریه آب بر کنار آب چون گل گر توان بنشاندنش

4 سرو می گویند از آن قامت به حیرت مانده است ز آنچه می گویند می ماند به بکجا ماندنش

5 خنده او میکشد ما را سرش بازیم و جان زآنکه طفل است و به بازی میتوان خنداندنش

6 گر بخواهد عود پیش زلف و خالت عود سوز چوب می باید نخستین آنگهی سوزاندنش

7 پیش روی بار از ناسوختن نرسد کمال زاهدا تا کی ز آتش دم به دم ترساندنش

عکس نوشته
کامنت
comment