1 دل در سر زلف تونه زان بست رهی کورا دو هزار بند بر بند نهی
2 گاهیش بزیر کلهی بنشانی گاهیش بدست شانه یی با ز دهی
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 چه باشد گر ز من یادت نیاید که از دوری فراموشی فزاید
2 ز چشمت چشم پرسش هم ندارد که از بیمار پرسش خود نیاسد
1 دوری از یار اختیاری نیست لیک ما را ز بخت یاری نیست
2 چه کنم؟ با ستیزه رویی بخت چاره الّا که سازگاری نیست
1 سحرگهان که گریبان آفتاب کشند حریفکان صبوحی شراب ناب کشند
2 برون در بنشانند عقل و ایمانرا چو در سراچۀ خلوت بلب شراب کشند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به