دل‌برا در آرزویِ از حکیم نزاری قهستانی غزل 1042

حکیم نزاری قهستانی

آثار حکیم نزاری قهستانی

حکیم نزاری قهستانی

دل‌برا در آرزویِ رویِ شهر آرایِ تو

1 دل‌برا در آرزویِ رویِ شهر آرایِ تو عمر من بگذشت و من نگذشتم از سودایِ تو

2 گر مرا آن دست رس باشد که بادِ صبح را دامنت بگرفتمی افتادمی در پایِ تو

3 بر گذرگاهِ تو می‌خواهم که در خاکم نهند تا مگر بر خاکم افتد سایۀ بالای تو

4 بیش ازین طاقت نمی‌آرم بکن درمانِ من زانک خونم می‌خورد هجرانِ دردافزایِ تو

5 مرحمت کن در هلاکِ جانِ من چندین مکوش گر فراق این است حاجت نیست استیلایِ تو

6 جز ترا ره نیست در خلوت سرایِ جانِ من خود محال است این که بنشیند کسی بر جایِ تو

7 از خیالت پرس اگرچه بر تو خود پوشیده نیست تا به فرصت عرضه دارد حالِ من بر رأیِ تو

8 غرق شد در بحرِ عشقت چون نزاری سد هزار خود نزاری چیست کم‌تر قطره از دریایِ تو

عکس نوشته
کامنت
comment