دل به کنج عافیت چون پای از همام تبریزی غزل 101

همام تبریزی

آثار همام تبریزی

همام تبریزی

دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید

1 دل به کنج عافیت چون پای در دامان کشید حلقه زلف تواش در حلقه رندان کشید

2 بی‌نوایی ره به سوی گنج سلطان باز یافت تشنه‌ای جان را به سوی چشمهٔ حیوان کشید

3 گرچه زحمت یافت دل باری مراهم راحتی‌ست کاخر آن رنج از برای آن لب و دندان کشید

4 تا خرامان دیده‌ام بالای چون سرو تو را کافرم گر دیگرم خاطر به سروستان کشید

5 چون نظر کردم به ابرویت مرا چشم تو گفت با چنین بازو کمان نیکوان نتوان کشید

6 از برای چشم نرگس هر سحر باد صبا خاک پایش را به سر برداشت در بستان کشید

7 باد چون بگذشت بر زلف پر از چین تو گفت مشک می‌باید از این کشور به ترکستان کشید

8 در جهان دانی که داند اندکی حال همام وان که جانم ز اشتیاق خدمت جانان کشید

9 عاجزی سرگشته‌ای داند که در راه حجاز تشنگی‌ها از هوای گرم تابستان کشید

عکس نوشته
کامنت
comment