می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی از جامی غزل 951

می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی

1 می زد صفیر شوق خزان دیده بلبلی می رفت در حقیقت حالش تاملی

2 گفتا ز سر ناله من آگهی نیافت جز بلبلی که داد ز کف دامن گلی

3 با لطف قد و نکهت زلفت نیافتیم بر طرف جوی سروی و در باغ سنبلی

4 گشتم چو خاک پست و نکردی چو آفتاب هرگز ز اوج طارم عزت تنزلی

5 آمد علاج علت دل بوسه ای ز تو ای وای اگر کند لب لعلت تعللی

6 چیزی به جز خیال ز من در میان نماند تا دارم از میان تو با خود تخیلی

7 خم گشت پشت طاقت جامی ز بار دل بیچاره عاشقی که ندارد تحملی

عکس نوشته
کامنت
comment