-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رفت دزدی در سرای رابعه خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
2 چادرش برداشت راه در نیافت باز بنهاد و بسوی در شتافت
3 بازبرداشت و بیامد ره ندید باز چون بنهاد شد درگه پدید
4 گشت عاجز هاتفیش آواز داد گفت چادر باید این دم باز داد
5 زانکه گر شد دوستی درخواب مست دوستی دیگر چنین بیدار هست
6 چادرش بنهی اگر در بایدت ورنه بنشینی چو چادر بایدت
7 هرچه هستت چون برای او بود دوستی تو سزای او بود
8 ور تو خود را دوستر داری ازو دشمنی تو گر خبر داری ازو