رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله از جامی غزل 469

رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس

1 رفت عقل و صبر و هوش ای دل مکن از ناله بس کاروان چون شد روان شرط است فریاد جرس

2 تا بود جان در تن از وی عارض و خالت مپوش چون زید بی آب و دانه مرغ مسکین در قفس

3 از دلم شوق تو خیزد وز دلت مهر رقیب آری از گل گل دمد وز سنگ خارا خار و خس

4 یک نفس خواهم برآرم بی تو لیکن چون کنم تو مرا جانی و بی جان بر نمی آید نفس

5 چون تنم گر بودی اندر ضعف تار عنکبوت از همش بگسیختی باد پر و بال مگس

6 گر به تو فریاد من از ضعف نتواند رسید ای همه فریادم از تو تو به فریادم برس

7 بر درش حرفی نوشتم بر کمال شوق دال گر بود در خانه کس جامی همین یک حرف بس

عکس نوشته
کامنت
comment