- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 در سمرقند پیشوایی بود خلق را حجت خدایی بود
2 وندرآن شهر بود سرهنگی شحنهای، ظالمی، قویچنگی
3 به ستم خلق پیشهور افشرد پیشهور شکوه پیشوا را برد
4 گفت شیخا برس به احوالم زبن ستم کاره واستان مالم
5 پیشوا بس نبود با سرهنگ گفت با دادخواه از دل تنگ
6 صبرکن تا خدا کند کاری مر مرا دردسر مده باری
7 گفت با اشک تفته و دم سرد چون تویی سر، کجا بریم ایندرد
8 سر نهتنها بهتاجدرخرداست گاهگاهی هم از در درد است
9 هرکرا بر سران سری باید در سرش درد سروری باید
10 مهتری سر بسر خطر باشد غم و تیمار و دردسر باشد
11 شیخ گنجی هزینه کرد بزرگ تا مر آن گله را رهاند زگرک