1 میستاند باج از صرصر نگاه تند خلق حسن را در پرده بر چون در ته دامن خلق
2 در لحد جویا چراغم روشن از مهر علی است گو نباشد بر سر خاکم پس از مردن خلق
1 نگه بر چهره نتوان کرد آن ترک شرابی را یکایک چون در آتش افکند کس مرغ آبی را
2 هلاک گردش چشمی که از هر جنبش مژگان عمارت می کند در کشور دلها خرابی را
1 ز زلف و کاکلت ای نازنین گره بگشا زکار عاشق زار حزین گره بگشا
2 گره شد به دلم مطلبی خداوندا تو با انامل فض خود این گره بگشا
1 تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
2 بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را