1 به من هردم ز روی مهربانی یار میپیچد به آن گرمی که گویی شعلهای بر خار میپیچد
2 به دستی جام و در دست دگر سیب ذقن دارم فلک از رشک من امشب به خود چون مار میپیچد
3 سروکاری دلم با جلوهٔ مستانهای دارد که گل بر خویش میپیچد، چو او دستار میپیچد
4 ازان بر هر طرف افتند در معمورهٔ عشقت که موج سیل بر پای در و دیوار میپیچد
5 شکر را خندهٔ شیرین او هرگه به یاد آید فغانش در نیستان همچو موسیقار میپیچد
6 ز عکس ماه و موج آب در شبها به جوش آیم که پندارم بت من چیرهٔ زرتار میپیچید
7 به عجز خویش کردم اعتراف از هیبت عشقت جهان دست حریفان را به روز کار میپیچد
8 برهمن از برای آنکه اخلاصش به یاد آرد به جای رشته بر انگشت بت زنار میپیچد
9 گریزی نیست از همصحبت خوش، اهل عالم را گهر همچون گره بر رشتهٔ هموار میپیچد
10 به یکدیگر سر و تن جذبهٔ آمیزشی دارند تن منصور چون نخل کدو بر دار میپیچد
11 به زیر آسمان هر مصرعم آوازهای دارد سلیم آری صدای تند در کهسار میپیچد