1 به خاموشی سپندم گفت، در بزم پریزادی نرنجانی اگر در دل، گره داریم فریادی
2 سبکباری نه آزادی ست در کیش جوانمردان توانی بار اگر از خاطری برداشت، آزادی
1 بریده لذّت دردت ز دل تمنّی را نموده شهد غمت تلخ، من و سلوی را
2 رخ تو بیّنهٔ صدق معجزات آمد لبت گواست، دم روح بخش عیسی را
1 گران افتاده لنگر، کوه درد سینه فرسا را خدا صبری دهد دلهای از جا رفتهٔ ما را
2 به مجنون تنگ شد دشت جنون، از شور سودایم به هم پیچد سر شوریده ام، دامان صحرا را
1 ای نور دیده را به غبار تو التجا خاک درت به کعبهٔ دلها دهد صفا
2 چشم من است و دست تو یا معدن الکرم دست من است و دامنت، ای مظهر السّخا