- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت
2 من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت
3 آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت
4 رنج را از تن مایل به اجل دور افکند مژدهٔ پرسش او بس که به دل شور انداخت
5 ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت
6 از دل جن و بشر شعلهٔ غیرت سر زد از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت
7 کلبهٔ محتشم از غرفهٔ مه برد سبق تا بر او پرتوی آن طلعت پرنور انداخت