ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا از عراقی غزل 1

ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا

1 ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا

2 دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟

3 شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را

4 دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟

5 بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟

6 هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد خسته‌ای کامید دارد از نکورویان وفا

7 روز و شب خونابه‌اش باید فشاندن بر درت دیده‌ای کز خاک درگاه تو جوید توتیا

8 دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ

9 از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟

عکس نوشته
کامنت
comment