گوید نگار من چو ز هجران کنم گله از جامی غزل 858

گوید نگار من چو ز هجران کنم گله

1 گوید نگار من چو ز هجران کنم گله ان تات ماشیا انا آتیک هروله

2 وان دم که رو نهم به ره جست و جوی او بر پای سعی من نهد از زلف سلسله

3 ور سر به جیب صبر کشم گویدم به ناز چون می دهد دلت که مرا می کنی یله

4 یارب چه موجب است که آن شاه دلنواز با بیدلی چو من کند اینسان معامله

5 طی کن بساط کون که این کعبه مراد باشد ورای کون و مکان چند مرحله

6 حق را به حق شناس نه از حجت و قیاس خورشید را چه حاجت شمع است و مشعله

7 فیضی که جامی از دو سه پیمانه درد یافت مشکل که شیخ شهر بیابد به صد چله

عکس نوشته
کامنت
comment