- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست کار من دل سوخته را ساخته برخاست
2 ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست سروی است چو با قامت افراخته برخاست
3 پیداست ز بالیدن بالای بلندش کز بهر هلاک من دلباخته برخاست
4 چشمش پی خون ریختن مردم هشیار مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست
5 افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم ما را همه نادیده و نشناخته برخاست
6 آن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاق کز خاک درش با تن نگداخته برخاست
7 تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست
8 خندید به آیینهٔ خورشید فروغی تا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست