- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت: خود قابلی بحمدالله که زند حسن هر که بینی راه
2 عشق، شاه و گدا نمیداند؛ مرد و زن را جدا نمیداند
3 چکنم، کز درازی چادر؛ که بطفلیش دیدم از مادر
4 کو تهی قبا، فتاد خوشم؛ جز ازین ذوق، دل مبادخوشم
5 در سر افتاد عشق کج کلهان که بملک دلند پادشهان
6 کوته آمد کمند زلف بلند مرغ دل را بدام خط افگند
7 از خط عنبرین و، روی چو ماه چون رود دل ز کف، مرا چه گناه؟!
8 عاشقی، خود باختیار دل است چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
9 شکر کن، کاختیار دل داری اختیاری ز کار دل داری
10 چون بفرمان تو بود دل تو ساحت راحت است منزل تو
11 من اسیرم بدرد بیدرمان که ز دل برد بایدم فرمان
12 دست از کار برده کار دلم نیست در دست اختیار دلم
13 ورنه من نیز آدمیزادم بعبث دل بکس نمیدادم
14 تو غم من خوری و من نخورم من غم خود بگوی چون نخورم؟!
15 گفتمش: الحذر ز حیله ی تو که بچشم تو و قبیله ی تو
16 از زنان جهان، زنی ناید که ز دیدار او دل آساید
17 با زن آمیز، تا رهی از ننگ شیشه را هان نگاهدار از سنگ
18 نکنی گر نصیحت من یاد دین و دنیا ببادخواهی داد!
19 پسران را، به از زنان مشمار ور شماری، دلیل گو پیش آر؟!
20 وجه رجحانش، از کجاست بگو؟! راستی پیشه ساز و، راست بگو؟!
21 --- گفت: آخر نرفته از یادم
22 که ز حوا چها کشید آدم؟! راه حوا نخست زد ابلیس
23 کرد بر آدم آنگهی تلبیس آنچه آدم کشید و اولادش
24 کار حواست، کآفرین بادش! ---
25 گفتم: استغفرالله ای نادان دل ازین شبهه ها مکن شادان
26 هر که را بهره یی ز معرفت است داند اینجا هزار مصلحت است
27 آفریننده خواست آیینه که ببینید جمال دیرینه
28 ز آتش حسن، گرم سازد عشق؛ ما باو، او بخویش بازد عشق
29 دید چون نور عشق در دل ما ساخت آیینه خانه از گل ما
30 اول از خاک، قالبی انگیخت قطره یی ز ابر جود بر روی ریخت
31 گل آدم سرشت و حوا نیز زان دو تن خاست نطفه ی ما نیز
32 خلقت ما، بنطفه بازگذاشت نطفه را از قضا بصلب گماشت
33 گر نمیخوردی آن دو تن گندم کی شدی بسته نطفه ی مردم؟!
34 گر نکردندی آن دو آمیزش نطفه کی کردی از کمر ریزش؟!
35 چون بهشت برین، ز لوث بری است بری از لوث شهوت بشری است
36 گندم آدم اگر نکردی نوش حرف حوا اگر نکردی گوش
37 نامدی از جنان، اگر بجهان ای بسا رازها که ماند نهان
38 نسل انسان کی آشکار شدی؟! آدمی کی یکی هزار شدی؟!
39 نه تو بودی، نه من نه این سخنان؛ صنمی بود و بس، نه برهمنان!
40 نتوان گفت عاصی است آدم غرق بحر معاصی است آدم
41 اگر آن گندمش وظیفه نبود هیچ کس از زمین خلیفه نبود
42 حجت انبیاست عصمتشان ورنه شد چون من و تو خلقتشان
43 گفت بر مطلبی که داشت دلیل ظلم قابیل و کشتن هابیل
44 کان فضیحت ز شومی زن خاست کرد دعوی، شهادت از من خواست
45 --- گفتم: ای حیله ی تو شیطانی
46 به ز دانایی تو نادانی آنچه گفتی، هم از نکویی اوست
47 که طلب گار دارد آنچه نکوست در جهان، چون نفیس شد کالا
48 پایه ی نرخ او بود بالا گردش آیند بس طلبگاران
49 جا شود تنگ بر خریداران هر دو کس، هر دو کس دو دیده پر اشک
50 دشمن جان هم شوند از رشک دو برادر بهم برند حسد
51 تا به بیگانه زان میان چه رسد؟! فتنه ها در میان عیان آید
52 پای خون نیز در میان آید ورنه نغز این گرانبهای متاع؟
53 نبود در میانه هیچ نزاع! ---
54 گفت: ار زن مرا بود رهزن آنچه دیدند نوح و لوط از زن
55 کان دو پیغمبر جلیل القدر چه جفا دیده زان دو مایه ی غدر؟!
56 گفتم: ای سست رای تنگ نظر همه کس را، بیک نظر منگر
57 سرکه و باده، هر دو زاده ی تاک این یکی پاک و آن دگر ناپاک!
58 بیش و جدوار هر دو از یک شهر این یکی زهر و آن دگر پازهر
59 نیک و بد در جهان فراوان، لیک، به بدی شهره بد، به نیکی نیک!
60 زن فرعون هم، ز نوع زن است که ز نیکی بمرد طعنه زن است
61 من نگفتم که: هر زنی خوب است هر که نامش زن است، مطلوب است
62 همچو مردان که راد و رد دارند صنف زن نیز نیک و بد دارند
63 قصه یی یاد دارم از مردی نیک و بد دیده یی، جهان گردی
64 که درین گفتگو مراست گواه گوش کن، گوش؛ تا بجویی راه
65 بود از این پیشتر به نیشابور شاهی، از عدل و جهان معمور
66 بر سر افسر، بدست خاتم داشت عدل کسری و جود حاتم داشت
67 هم رساندی بتاجداران تاج هم گرفتی ز باج گیران باج
68 پسری داشت چارده ساله چون مه چارده خطش هاله
69 نوجوانی بناز پرورده از مهش آفتاب در پرده
70 نارون قدی، ارغوان خدی؛ که نبودی صفاش را حدی
71 روز و شب، آن زجام عیش خراب بود گرم شکار و مست شراب
72 چون بنخجیر روی آوردی تا نشستی به پشت زین، کردی
73 از نی تیز و آهن شمشیر دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر
74 چون نشستی بعیش خانه ی کی از کف ساقیان گرفتی می
75 کندی از باده چون شدی خندان شیر را پنجه، پیل را دندان
76 همدمش کس نه، غیر همسالان همه در خدمتش نکوفالان
77 بود روزی نهاده کج کلهی چتر بر سر، روان بصید گهی
78 چترداران، زهر کناره دوان آفتابی بزیر سایه روان
79 ناگه از دور خرقه پوشی دید خرقه پوش، تمام هوشی دید
80 که باو میکند نگاه از دور می کشد گاه گاه آه از دور
81 دل ز داغش، چو شمع بریان است گاه خندان و گاه گریان است
82 گاه چون عندلیب، گرم خروش؛ گه چو پروانه از فغان خاموش
83 بود آشفته مرد آزاده از وی آشفته تر ملک زاده
84 کاین سیه روز روزگار زده از چه نالان بود چو مار زده؟!
85 گفت: گوهر بره فشاندندش برده در بارگه نشاندندش
86 تا خود از صیدگاه باز آید سوی آن انجمن فراز آید
87 باز آمد چو خسرو چالاک باز در دست و صید در فتراک
88 دید چون شاهزاده را درویش در دم از جای خاست بی تشویش
89 برهش تحفه ی دعا آورد راه و رسم دعا بجا آورد
90 گفت: شاها شهان غلامانت دستگیر زمانه دامانت
91 تاجداران، که زیبشان تاج است تخت گیران، که تختشان عاج است
92 سایه ی تاج تست بر سرشان پایه ی تخت تست در برشان
93 هرگز از تو، تهی مباد سریر باد بختت جوان و رایت پیر
94 هوشیاری، می ایاغ تو باد روشنی، مایه ی چراغ تو با د
95 بنهندت بپا سر تسلیم شه و شهزادگان هفت اقلیم
96 خم مبیناد، تازه شمشادت غم مبیناد، خاطر شادت
97 دید شهزاده چون در اخلاصش برد با خود بخلوت خاصش
98 یافت زو چون نشان آگاهی داد جایش بمسند شاهی
99 کار از قصه و فسانه گذشت سخنی چند در میانه گذشت
100 تا ملک زاده ی همایون فال کرد از حال خرقه پوش سؤال
101 گفت: آشفتگی حال تو چیست؟! سبب گریه و ملال تو چیست؟!
102 گاهت این گریه، گاهت این خنده؛ از چه راه است ای منت بنده؟!
103 پاسخش داد آن شکسته ی عشق که دل کس مباد خسته ی عشق!
104 عاشقم، عشق را قرار این است؛ عاشقان را قرار کار این است
105 گاه گریند بر امید وصال گاه خندند بر خیال محال
106 گفت شهزاده، کیست دلدارت که باینجا رسید ازو کارت؟!
107 بازگو، از طبیب درد مپوش؛ در نهانی درد خویش مکوش
108 چاره یی تا بزاری تو کنم بزر و زور یاری تو کنم
109 خرقه پوش، آهکی بدرد کشید که ملک چاشنی درد چشید
110 دست از جیب خرقه بیرون کرد صورتی از بغل برون آورد
111 بملک زاده داد و اشک فشاند همنشین را بروز خویش نشاند
112 دید شهزاده صورتی چون ماه بیخود از دل کشید آه و چه آه
113 رفت از هوش، چون بهوش آمد چون نی از ناله در خروش آمد!
114 گفت: این ماه سرو قامت کیست؟! جلوه گاهش کجا و نامش چیست؟!
115 گفت درویش کای ملک زاده جام خالی مبادت از باده
116 این مه سرو قد که رشک پری است دختر پادشاه شهر هری است
117 گذرم چون بآن دیار افتاد کار در دست روزگار افتاد
118 برد دل این نگار از دستم کرد بیخود مز نرگس مستم
119 چون بطاووس نیست همسر زاغ نه هما را هم آشیانه کلاغ
120 شد باین پیر عقل راهنمون که کشم صورتش به پرده کنون!
121 عاشق روی این پری نازم لیک در پرده عشق میبازم
122 دوستانی که مست دانندم میر صورت پرست خوانندم
123 زان جهان دیده مرد آزاده چون شنید این سخن ملک زاده
124 از می عشق، جرعه یی نوشید خرقه یی چون قلندران پوشید
125 نه پدر را ز حال کرد آگاه نه کسی برد از کسان همراه
126 شد پیاده روان بشهر هری رسد آنجا مگر بوصل پری
127 چند روزی که رفت بی توشه خواست گیرد ز خرمنی خوشه
128 رهش افتاد در دهی ناگاه بدر خانه یی رسید از راه
129 دست بر حلقه زد غریبانه کاید از خانه صاحب خانه
130 ناگه آمد زنی برون ز سرا کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟!
131 گفت شهزاده : مرد خانه کجاست؟! نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟!
132 گفت زن: رو که مرد من مرده است یا سگش در خرابه یی خورده است!
133 یا به یخچال از پی یخ شد یا زهیزم کشان دوزخ شد
134 غرض امروز بلکه فردا نیز ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز
135 گفت این و ز بخل در بر بست رفت و بر روی میهمان در بست
136 ز آمدن بود شاهزاده خجل از خوی شرم مانده پای بگل
137 ناگه آمد ز یک طرف مردی پشت خم، موسفید و رو زردی
138 چشم و گوش و زبان فتاده ز کار بعصا داده پای را رفتار
139 سلک دندانش، از کهنسالی ریخته؛ درجش از گهر خالی
140 شد ملک زاده و سلامش کرد دید چون پیرش، احترامش کرد
141 جست از وی سراغ راه نخست نابلد بود، راه از وی جست
142 گفت: من خود ز راه بیخبرم لیک در نیم فرسخی پدرم
143 چون روی، گویدت که راه کجاست پس ملک زاده، عذر از وی خواست
144 رفت گامی که تا عیان شد ره دهی از مرغزار جنت به
145 ساحت ده چو گشت جلوه گهش بدر خانه یی فتاد رهش
146 دست بر حلقه آشنا چون کرد هم زنی سر ز خانه بیرون کرد
147 کای برادر بگوی کارت چیست؟ بر در خانه انتظارت چیست؟!
148 گفت شهزاده : صاحب خانه هست در خانه، راست گو یا نه؟!
149 پاسخش داد زن، که: شوهر من رفته از خانه، ای برادر من
150 لیک بنشین، که میرسد از راه بود شهزاده در سخن، ناگاه
151 مردی از ره رسید چل ساله گل رویش شکفته چون لاله
152 آمد از راه و میزبانی کرد با ملک زاده همزبانی کرد
153 گفت با او که آشنای تو کیست؟! بر در خانه مدعای تو چیست؟!
154 گفت شهزاده: راه رو پریم از نشابور، قاصد هریم
155 راه گم کرده ام ز نادانی ورنه کاریم نیست تا دانی
156 جست ازو راه و گفت گفته ی پیر مرد گفتا که :عذر من بپذیر
157 در جوانی، بآن خجسته دیار رفته بودم بحاجتی یک بار
158 نیست در خاطرم کنون آن راه خود ازین راه نیستم آگاه
159 لیک، فرسنگکی ازینجا دور هست جایی خوش و دهی معمور
160 پدر من، که عمرش افزون باد دشمنش را دل از فلک خون باد
161 سرو سالار آن خجسته ده است روزش از روز در زمانه به است
162 نیست از دوری رهش تشویش رفته هر راه را ز صد ره بیش
163 گر روی سوی او ز آگاهی خضر ره اوست هر کجا خواهی
164 رفت چون شاهزاده گامی چند خود بهر گام یافت کامی چند
165 ساحتی یافت، چون سواد بهشت طرف جو، پای گلبن و لب کشت
166 شد سواد دهی بدیده ی عیان سبزه از هر کناره، ده بمیان
167 خانه یی دید رفته آب زده طاق آن راه آفتاب زده
168 در آن همچو چشم عاشق باز کاید از راه یار یار نواز
169 گرسنه، تشنه، پادشه زاده؛ در کناری بحیرت استاده
170 ناگه آمد برون ز خانه زنی بمه و آفتاب طعنه زنی
171 زلف، مشکین کمند گوهر کش بسته بر رو عصابه ی زرکش
172 گفتش: ای میهمان فرخ فال مرحبا مرحبا، تعال تعال
173 خانه ی تست، نیست خانه ی غیر خیر مقدم بیا، قدمت بخیر
174 بر رهش، از دو زلف مشک افشاند میهمان را بصدر صفه نشاند
175 عذر ازو خواست، با هزار زبان لیک دور از طریق بی ادبان
176 کرد از گفتگوی نرمش گرم لیک بیرون نشد ز پرده ی شرم
177 نان گرم، آب سرد پیش آورد؛ ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد
178 دست و پایش، بآب گرم بشست بستر افگندش از کرم که نخست
179 بر سریر حریر پا ساید شاید از رنج راه آساید
180 گفت شهزاده اش که: راست بگو صاحب خانه در کجاست بگو؟!
181 گفت: اینک رسید هر جا بود خاطرت شاد باد و دل خشنود
182 ناگه آمد جوان زیبایی کرده در بر قبای دیبایی
183 چهره گلرنگ همچو لاله ی باغ قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ
184 سوی شهزاده آمد از ره راست معذرتها که خواست باید، خواست
185 گفتش : اهلا و سهلا ای ز کرم کرده بر من خرابه باغ ارم
186 چون هما سایه بر سر افگندی خار را گل ببستر افگندی
187 بنده ی خویش را شدی دمساز من تو را بنده و تو بنده نواز
188 خدمتی گوی تا بجا آرم جان چو خواهی، نگفته بسپارم
189 کیستی ای نهال باغ دلم؟! کز تو روشن بود چراغ دلم
190 از کدامین دیار آمده ای؟! از چه گلبن ببار آمده ای؟!
191 گر چه با بنده راز نتوان گفت باز گو آنچه باز نتوان گفت!
192 گفت: مهمانیم رسیده ز راه بتو آورده از زمانه پناه
193 دید مهمان، چو میزبان را دوست سر خود گفت سر بسر با دوست
194 میزبانش نمود راه هرات خضر گفتش کجاست آب حیات!
195 رهنمایی کوی یارش کرد دادمی چاره ی خمارش کرد
196 چون ملک زاده یافت راه از وی شد پس از شکر، عذر خواه از وی
197 بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من سایه ی منت تو بر سر من
198 خوش ز کار تو مانده در عجبم گر بپرسم مگوی بی ادبم
199 مشکلی دارم، ار تو،مشکل من حل کنی، وارهد ز غم دل من
200 از چه راه است ای گزیده جوان آب جوی جوانی تو روان؟!
201 هست چون روی دشمنت، مویت؛ نیست موی سفید در رویت
202 پسرت، چین برویش افتاده هم سفیدی بمویش افتاده
203 گفت: آری پدر جوان عجب است کش ز پیری پسر عصا طلب است!
204 لیک دارد بسی حیا زن من سازگار است و پارسا زن من
205 خوی او داردم همیشه جوان همچو سرو و سمن ز آب روان
206 پسر من، که پیرتر ز من است دلش آزرده از سلوک زن است
207 پسر او، که پیرتر ز پدر؛ گشته، خون زن وی است هدر!
208 زن، چو در خانه نیست کدبانو مرد، سر بر ندارد از زانو
209 خانه ی هر سه را چو دیدستی سخن هر سه زن شنیدستی
210 عجب است اینکه خود نیافته ای زیرکی، بوریا نبافته ای!
211 شد چو آن نیک مرد آزاده از کرم خضر راه شهزاده
212 به هری رفت و همعنان پری به نشابور شد روان ز هری
213 غرض این قصه بهر آن گفتم از برای تو این گهر سفتم
214 که زن نیک و بد بود بسیار گوش کن پند من، بهانه میار
215 رو، زن نیک در نکاح آونر کآنچه من گفتم آیدت باور
216 نوع زن را، مگو بدند تمام مادر خویش را مکن بدنام
217 گفت سلطان عاشقان محمود کز ازل بود طالعش مسعود
218 روز و شب بود در حریم وصال با پری پیکران حور مثال
219 عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو؛ محفل افروز، چون تذرو از سرو!
220 آستانش، ز دختران گلشن؛ آسمانش، ز اختران روشن!
221 همه بودندش از وفاکیشان لیک سلطان غزنوی زیشان
222 مایل هیچ دلنواز نبود دلنوازیش جز ایاز نبود
223 بودش از دست یار روحانی راحت روح راح ریحانی
224 از ملوک آمد، این طریق سلوک نتوان تافت سر ز دین ملوک
225 گفتم: ای یادگار میمندی ای نظر بسته از خردمندی
226 باز شهنامه خوانی از محمود روح فردوسی از تو ناخشنود
227 همه شهنامه دیده ایم آخر گر ندیده شنیده ایم آخر
228 از زمان کیومرث تا حال که بود ماجرا بدین منوال
229 از خدیوان و خسروان و شهان که بسر برده اند عیش جهان
230 نبود کس باین صفت مذکور در بدی در جهان شدی مشهور
231 خسرون زمین، شهان زمن که نبودند آگه از تو و من
232 همه وصل زنان طلب کردند با زنان عشرتی عجب کردند
233 خوانده باشی، چه کرده از شنگی با سکندر کنیزک چنگی
234 این سخن راست شاهد دیرین عشقبازی خسرو و شیرین
235 عشقبازی مرد و زن نه همین بود اندر میان اهل زمین
236 در فلک نیز حسن زن شهره است مشتری نیز مایل زهره است
237 شده این قصه ها فراموشت؟! نقل محمود مانده در گوشت؟!
238 ای سرت خیزه تر ز خیره سران شاه محمود نیز چون دگران
239 دامنش گر بود ز شهوت پاک ز آنچه من گفتمت ندارد باک
240 ور بدرد تو مبتلا باشد چون تو، در قید این بلا باشد
241 سخره ی مرد و زن بود چون تو مورد بحث من، بود چون تو
242 عشقبازی ندارد این عیار بگدایی و پادشاهی کار
243 --- گفت: این قطعه ز اوحدی پند است
244 کادمی را نکاح زن بند است پسری با پدر بزاری گفت:
245 که مرا یار شو بهمسر و جفت؛ گفت: بابا، زنا کن و زن نه!
246 پند گیر از خلایق، از من نه! بزنا گر بگیردت عسسی
247 بهلد، کو گرفت چون تو بسی زن بخواهی، تو را رها نکند!
248 ور تو بگذاریش، چها نکند! آن رها کن که آب و هیمه نماند
249 ریش بابا نگر که نیمه نماند! گفتم: ای شاعر حکیم ندیم؛
250 شیخ نجدیت آشنای قدیم اوحدی، شاه ملک فقر و فناست؛
251 در خور صد هزار مدح و ثناست پسر خویش را، نصیحت کرد
252 از کرم منعش از فضیحت کرد گفت این قطعه نیز اگر با پور
253 بود قطع علایقش منظور ترک زن، ترک شهوت است وغرض
254 شهوت آرد هزارگونه مرض خواست آزاد سازدش از بند
255 بند مردان بود زن و فرزند آنکه منع پسر کند ز نکاح
256 کان بفتوای شرع گشته مباح منع او از لواطه گر نکند
257 به که دعوی دین دگر نکند خلف خویش را چو خواست حضور
258 که مبادش رسد بزهد قصور کی شود پیشوای امت لوط
259 تارک نان خورد چگونه بلوط ---
260 گفت: ایزد بمصحف عربی وصف ولدان کند بقول نبی
261 عشق ولدان، طریق عاقل دان؛ که خوش آید بهشت از ولدان
262 گفتمش : ای مفسر آگاه! ای همه پیروان تو گمراه!
263 حور و غلمان بوستان بهشت همه پاکیزه اند و پاک سرشت
264 نیستند آن گروه آسوده چون من و چون تو دامن آلوده
265 زهر آلایشند، پاک همه پاک ز آلودگی خاک همه
266 کارهایی که در نظر داری نیست آنجا اگر خبر داری
267 گر نداری خبر، خبر دهمت؛ خبر از کار خیر و شر دهمت
268 دیگر ار حسن باشدت منظور نه ز غلمان کم است جلوه ی حور!
269 جلوه ی حسنت، ار غرض باشد میل حورت نه این مرض باشد
270 گفت: یک نوع نیست با ما زن مرد با مرد یار و زن با زن!
271 گفتم: این بحث نیست، سفسطه است غرضت زین حدیث مغلطه است
272 صنف زن، صنف مرد یک نوع است صحبت آن دو صنف بالطوع است
273 جفت خواهد همه سفید و سیاه وحده لا اله الا الله
274 نر و ماده ز جنس هر حیوان کآفریدش عنایت یزدان
275 بهم آمیزشی عجب دارند از خدا وصل هم طلب دارند
276 این هم از حکمت خداوندی است گل حکمت بسش برومندی است
277 گرنه این شوق بودی از دو طرف نطفه ضایع شدی و نسل تلف
278 کس نر و ماده را جدا نکند تو مکن، ور کنی خدا نکند
279 گفت: چون ناقص است عقل زنان عاقلان نشنوند نقل زنان
280 مرد، سرگرم صحبت مرد است ز اختلاط زنان، دلش سرد است
281 گفتمش: آری، ای رفیق آری؛ هر کسی راست در جهان کاری
282 پری از آدمی رمیده خوش است آدمی زاد آرمیده خوش است
283 صحبتی کان بدانش افزاید خاصه ی مرد دان، ز زن ناید
284 شهوت انگیز صحبت ار خواهی خاص زن دان، وگرنه گمراهی
285 نگه زن چو بینی و خنده گر همه مرده یی، شوی زنده!
286 گفت: با نوع مرد، از آنم دوست که چو مغز است و نوع زن چون پوست
287 نوع زن را، سرشت از جهل است کار جهل زنان مگو سهل است
288 --- گفتم: ای نور دیده ی خناس
289 وز تو خناس را بدل وسواس بخدا میبرم پناه از تو
290 که شد آیینه ام سیاه از تو نیست افسانه ی تو بی غرضی
291 مرضی داری وعجب مرضی! زن نگفتم که غیر بوس و کنار
292 بدگر کارها ندارد کار زن که شد شمع خلوت خوبی
293 آگه است از رموز محبوبی حکم دارد ز ماه تا ماهی
294 گو مبادش ز حکمت آگاهی در اشارات هست چون بینا
295 گو مدان نام بو علی سینا درد صد دل دوا کند بدو بوس
296 گو مخوان نسخه های جالینوس چون بود نوگل ریاض جمال
297 گو ریاضی نباشدش بکمال گرش آگاهی از طبیعت نیست
298 خارج از شارع شریعت نیست آنکه مانی ندیده مانندش
299 مانده حیران ز نقش دلبندش! گو به پرده مباش چهره نگار
300 نکشد تا به بت پرستی کار! آنکه چون سرو شد قدش موزون
301 سرو را دل ازو چو فاخته خون! ---
302 گو: نگوید چو من ز نادانی شعر و آخر کشد پشیمانی
303 گفت: زن نیست جز رفیق فراش نتوان گفتن این سخنها فاش
304 نه سقنقور خورده ام که مدام کنم از بهر جفت عمر حرام
305 بهر یک شب، نه بهر یک ساعت روزها جفت را کنم طاعت
306 از زنانم، بجز زیان نبود؛ در دلم ذوق ماکیان نبود
307 منکه رنج فریسموسم نیست تیزی شهوت خروسم نیست
308 صحبت مرد، مایه ی هنر است نخل دانش، ز مرد بارور است
309 مرد، از مرد کرد کسب کمال پیش مردان، کمال به ز جمال
310 --- گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ
311 در چراغت، کسی ندیده فروغ اگر این راه راست می پویی
312 اگر این حرف راست میگویی چون ز دانشوران چل ساله
313 میری چون ز شیر گوساله؟! وز سه ده ساله عارفان تمام
314 میگریزی چو از عقاب حمام! تو که قطع نظر ز زن کردی
315 مرده را شمع انجمن کردی نیست جز امردت، ز مرد مراد
316 پرده ی هیچ کس، چنین مدراد! ---
317 گفت: معشوق بی نقاب خوش است، مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
318 می نبینی که طلعت پسران بی نقاب است و نیست عیب در آن
319 ور بود عیبشان ز رخ پیدا نشود کس ز عشقشان شیدا
320 نه زنان، کز فریب می کوشند پرده یی تا بعیب خود پوشند
321 مردی، از ره مرو بحیله ی زن حیله ورزند بس قبیله ی زن
322 با کسی بایدت معامله کرد که نباید تو را مجادله کرد
323 نه که گندم نموده، جو دهدت خرمن کاه را گرو دهدت
324 بست بر من ره از لعل و لیت از هلالی گواه خواست این بیت
325 «کس چه داند که در پس چادر طلعت دختر است یا مادر»؟!
326 --- گفتم: ای پیر مکتب تلبیس
327 ای تو را گفته عبده ابلیس! با تذرو ریاض روحانی
328 نرسد زاغ را نوا خوانی گوش کن، ای هم آشیانه ی من
329 چو نوا خیزد از ترانه ی من آنکه در پرده نیست رخسارش
330 می نشاید نهفت ز اغیارش همه کس، گل ز باغ او چیند
331 سوی او رفته روی او بیند و آنکه پرده برخ کشیدستش
332 چشم نامحرمان ندیدستش نیست پیراهن حیا چاکش
333 نیست آلوده دامن پاکش بی حجاب است اگر رخ چو مهش
334 کس ندارد ز چشم بد نگهش اگر آید برون ز ستر عفاف
335 نیک و بد میکنند میل زفاف دیگران هم، بجز تو دل دارند؛
336 وز نم اشک، پا بگل دارند بتو تنها کجا گذارندش؟!
337 رفته رفته بدام آرندش! میزنی لاف عشق، رشکت کو؟!
338 بلب آه و بدیده اشکت کو؟! چهره ی دوست، بی نقاب مباد
339 هیچ معشوق، بی حجاب مباد چهره ی آفتاب عالمتاب
340 گر نقابی نباشدش ز سحاب دیده را، دیدنش کند بی نور
341 چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور ماه را گر بکف نقاب بود
342 دیده را به ز آفتاب بود می نبینی که گل که بی پرده است
343 سر به بی پردگی برآورده است تا بباغ است صاحب سامان
344 زندش خار چنگ بر دامان دامنش، هر نفس بدست خسی است
345 هر خسی را بوصل او هوسی است چون کند جلوه بر سر بازار
346 ز اهل بازار میکشد آزار هر که او برگ عیش ساز کند
347 دست بر دامنش دراز کند دانه ی در کز ابر نیسان زاد
348 پا بخلوتسرای بحر نهاد تا بدریا نهفته در صدف است
349 صدفش را بمهر و مه شرف است آبرویش، بجاست پیوسته
350 در بنامحرمان فرو بسته چون بدریا برآردش غواص
351 از صدف جا کند بمخزن خاص هر تنک مایه، نیست دسترسش
352 که خریدار گردد از هوسش گاه بر تاج شهریاران است
353 گاه در گوش گلعذاران است! گفت: زن دستیار ابلیس است
354 شیوه ی زن تمام تلبیس است بلکه ابلیس هم، گریزد ازو
355 ای بسا فتنه ها که خیزد ازو! گفتم: اینهم ز پارسایی او
356 که رمد دیو از آشنایی او کس ز زن،غیر دیو نگریزد
357 کس بزن غیر دیو نستیزد دیو اگر نیستی، ز زن مگریز
358 دیو اگر نیستی، بزن مستیز! گفت: گوشی ز زن وفا نشنید
359 زن وفادار، هیچ دیده ندید! ---
360 گفتم: از عمر بیوفاتر نیست کیست کش چشم ازین جفاتر نیست؟!
361 لیک نشنیده ام جوان یا پیر که بگوید ز عمر گشتم سیر
362 تو چه نالی ز بیوفایی زن گشته یی سیر ز آشنایی زن
363 --- گفت: زن هیچکس بمن ندهد
364 چکنم کس بمن چو زن ندهد؟! ---
365 گفتم: این عذرها، موجه نیست اینقدر هم حریفت ابله نیست
366 دختر هر که خواهی از که و مه پدرش نفگند بکار گره
367 تو خریدار و، او فروشنده نیست محتاج سعی کوشنده
368 یا ز رحمت به تشنه آب دهد یا بطرزی خوشت جواب دهد
369 با دو سه کس، چو این سخن گویی بیقین کام از یکی جویی
370 کس در آن کارت ار نگردد یار نکند منع هم تو را زان کار
371 دوستی خود اگر عیان نبود دشمنی هم در آن میان نبود
372 پسری کو بود زنخ ساده بودش قد چو سرو آزاده
373 بد برویش اگر نگاه کنی گر غیور است، جان تباه کنی
374 ور ز بیعزتی شود رامت فتد از حرص دانه در دامت
375 پدرش جیب رحم چاک کند بیکی خنجرت هلاک کند
376 هر که این بشنود ز دشمن و دوست همه گویند : حق بجانب اوست!
377 هم جگر خواریت ز طعن کنند هم دل آزاریت ز لعن کنند
378 پسر ودختری اگر داری ز آنچه من گفتمت خبر داری!
379 --- گفت: زن میدهند، لیک بمال
380 کس نگیرد بجای مال کمال ور بگیرم زن ای رفیق بقرض
381 نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض در دیار شما کسی صدقه
382 ندهد تا بزن دهم نفقه ---
383 گفتم: از قرض احتزازت چیست؟! دست کوته، زبان درازت چیست؟!
384 پیش ازین قرض عیب بود و کنون خردم شد بقرض راهنمون
385 نیست در عهد ما کسی امروز کآتش قرض نبودش جانسوز
386 مگر آسودگان سیم آور ور بگویند نایدم باور
387 قرض کن، ز آنکه بر خداست روا قرض از تو، ادای آن ز خدا
388 دگر آن کودک زنخ ساده مفت هرگز نگرددت گاده
389 از کفت تا برون نیارد سیم کان سیمت، کجا کند تسلیم
390 آنچه کار پسر از آن شد راست زن از آن بیشتر نخواهد خواست
391 پسری، ناکسی اگر یابی که بیک حبه پنجه اش تابی
392 دختری نیز میتوانی جست که کمانش ز فاقه باشد سست
393 اگر آن قدر زر که هر روزه باید آری بکف بدریوزه
394 پسران را دهی نهان بمرور از تو عجز و از آن گروه غرور
395 مدتی گر دهی بیکبارش همه ی عمر تا کنی یارش
396 ضامنش من، که بنده ی تو شود بنده ی سرفگنده تو شود
397 --- گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد
398 افگنند اخترم بعقده ی عقد حجله ی خود دهم بعاریه زیب
399 که عزیز است میهمان غریب زین غمم، دل مدام خون باشد
400 که جمال عروس، چون باشد؟! خیزد از جان، دمی هزار غریو
401 کاید از در درون پری یا دیو؟! تا چه باشد نصیب من ز قضا
402 بقضا زیرکان دهند رضا غرض، آید چو وقت بانگ خروس
403 آورندم زنان بخانه عروس یا بود شمع حجله ی اقبال
404 یا بود برق خرمن آمال چون مرا دید مفلس و قلاش
405 کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش گر بود سازگار آن مهوش
406 زند از خجلتم بجان آتش ورنه کاری کند که جان سوزد
407 ز آتش فتنه ام جهان سوزد چون ز بدخوییش شوم دلتنگ
408 رسد اندر میانه کار بجنگ من دهم پند و، او دهد دشنام؛
409 پیش همسایگان شوم بدنام گر برخ سیلیش زنم ناچار
410 که ببندم زبانش از گفتار سر کند شیون و خروش و فغان
411 چون ز غازی ستم رسیده مغان ز فغان او نبسته لب، ناگاه
412 پدر و مادرش شوند آگاه خواهران و برادرانش نیز
413 کرده چنگال تیز و دندان تیز یک طرف عمه، یک طرف خاله
414 خال وعم، هر یکی نود ساله زن و مرد عشیره، پیر و جوان
415 ز پی یکدگر رسند دوان عالم از دود آه کرده سیاه
416 همه در ذکر آه و واویلا همه مو کنده، رو خراشیده
417 همه بر فرق خاک پاشیده همه در دامن من آویزند
418 در پی اینکه خون من ریزند کشدم آن بخانه ی قاضی
419 کندم این بمرگ خود راضی آنچه با کس زبان تیغ نکرد
420 تند تیغ زبان دریغ نکرد ظلم از آن قوم و الأمان از من
421 خلق در عبرت آن زمان از من تو کجایی که از تو شرم کنند؛
422 دل سخت از دم تو نرم کنند! تو کجایی که آیمت به پناه؟
423 تا کنی دستشان ز من کوتاه! تو کجایی که گیرمت دامن؟!
424 تا رهم زان میان غوغا من! گفت: گیرم که حیله یی بازم
425 روز او را ز خود رضا سازم تو بگو: شد چو روز شب چکنم؟!
426 ............................ پی دلجوییش چو برخیزم
427 همچو برقش بخرمن آویزم فتنه های نهان، عیان آید؛
428 پای فرزند در میان آید آن زمان بهر آن ستمگاره
429 بایدم کرد فکر گهواره چند میگویی از جگر گوشه
430 نه جگر گوشه میخورد توشه؟! نیست در خانه مکنت و مایه
431 افگنم چند رو بهمسایه این جگر گوشه نیست، داغ دل است؛
432 داغ دل را مگوی باغ دل است راستی، منکه ملک و مالم نیست؛
433 طاقت خجلت عیالم نیست گرسنه مادر و برهنه پسر
434 در میان من فشانده خاک بسر چه عجب گر نحوست اختر
435 من پسر خواهم او دهد دختر آن زمان، اول جگر خواری است
436 یعنی آغاز محنت و زاری است گر رهاند ایزدم ز رسوائی
437 که نشد آن غزاله صحرائی بایدم گلشن از پی شوهر
438 که رسانم بمشتری گوهر غرض، آن روز، روز تشویش است؛
439 من چگویم، چه فتنه ها پیش است؟! بالله، این دردهای پنهانی
440 همه کس داند و تو هم دانی عیب زن، از شماره بیرون است؛
441 از شمار ستاره افزون است آنچه دارم کنون بیاد این است
442 آنکه خاکم بباد داد این است پس ازین، یک بیک بیان سازم
443 گر نهان باشدت، عیان سازم ---
444 گفتم: این شبهه، شبهه یی است قوی؛ گوش کن، حل یک بیک شنوی
445 حل این شبهه، بر من آسان است گر تو را عقل ازو هراسان است
446 گفتم: این کار کار آسان است بی سبب زان دلت هراسان است
447 سعی کن کز فسون دلاله بینی آن ماه چارده ساله
448 گر پسند آیدت، چه بهتر از آن از ندامت مباش دست گزان
449 ورنه جای دگر بگیر سراغ تا شود جمله روشنت ز چراغ
450 از زنانت زنی پسند افتد نو غزالیت در کمند افتد
451 تا نسازی ز غم پریشانش مکن اندیشه یی ز خویشانش
452 گر زن از تو، تو از زنی خشنود؛ فتنه یی در میان نخواهد بود
453 ساعتی کز تو باشدش دل شاد نکند از پدر ز مادر یاد
454 نه بکار برادرانش کار نه دل از هجر خواهرانش زار
455 نه ز عم یاد آورد، نه ز خال نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال
456 --- گر برنجند ازو، غمش نبود
457 ور بمیرند، ماتمش نبود! گفتم: ای بیخبر خوری تا چند
458 غصه ی روزی زن و فرزند؟! مرد و زن، هر که در جهان آید
459 روزیش پیشتر ز جان آید روزی خود خورند از که و مه
460 گر شوی در میان تو واسطه به نام نیک از تو، روزی از ایزد
461 عاقل از نام نیک نگریزد وگر، از دخترت دل است دو نیم
462 از خیالات دور داری بیم پند من بشنو و مکن دیگر
463 شکوه از دختر، آرزوی پسر از خدا، چون طلب کنی فرزند
464 گو: الهی بود سعادتمند زاده گر شد پسر و گر دختر
465 گر بود هوشمند و نیک اختر پدرش دایم از جهان شاد است
466 از جفای زمانه آزاد است ورنه، روز پدر ازوست سیاه
467 ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه نیست بالله در میان فرقی
468 که ببحر غم، این چنین غرقی ز چه از اختران حذر داری؟!
469 خود ز کار پسر خبر داری! تو که سینه زنان و جامه دران
470 عمری افتاده از پی پسران پسری کز تو در وجود آید
471 رفته رفته، بحسنش افزاید تا شود قامتش چو سرو بلند
472 افگند کاکلش بدوش کمند هوس شاهد و شراب کند
473 خانمان پدر خراب کند چون تو قومی سیاه دل هستند
474 که ز نقد حیا تهی دستند دانه ریزند، کش بدام کشند؛
475 تو کنی، از وی انتقام کشند! دختر زشت، باز در پرده است
476 نشود فاش اگر بدی کرده است پسرت گر غلط رود گامی
477 غافل از وی مشو، که بدنامی! پسر و دختر، ای رفیق یکی است
478 فرقشان در میان نبوده و نیست هر دو، گر نیک ماه وخورشیدند
479 قابل تختگاه جمشیدند هر دو گر بد، عدوی بی باکند؛
480 در خور ماردوش ضحاکند هر دو گر نیک، جان جانانند،
481 پور یعقوب و دخت عمرانند هر دو گر بد، کشنده عفریتند
482 در خور چوب و نفظ و کبریتند هر دو گر نیک، سرو و شمشادند
483 پدران از جمالشان شادند هر دو گر بد، گزنده جانورند
484 دشمن جان مادر و پدرند ای بسا بوده، ناخلف پسران
485 در خلافت مخالف پدران ای بسا دختران، کز آگاهی،
486 پدران را کنند همراهی گفتگوی مرا گواه آمد
487 پسر نوح و دختر احمد ---
488 گفت: چون مرد پا بشصت نهاد ساقیش را قدح ز دست فتاد
489 ضعف قوه، ز دست کارش برد؛ قوه ضعف، اختیارش برد
490 جوی صلبش، ز آب خالی شد مخزنش، خالی از لآلی شد
491 خفت از ضعف، قائم اللیلش ریخت بر کشتزار تن، سیلش
492 هم کمر سست گشت، هم زانو کدخدا منفعل ز کدبانو
493 با زن، ار نرد دوستی بازد باید او را ز خود رضا سازد
494 زن نه شایق بود بحسن و کمال زن نه عاشق بود بجاه و جلال
495 زن نه قایل شود بنام و نسب زن نه مایل شود بخلق و ادب
496 زن نه وجد و سماع میخواهد قصه کوته، جماع میخواهد!
497 ناید آن بینوا چو از دستش که کند از می منی مستش
498 تو بگو: آن زمان چه چاره کند؟! پرده ی خود چگونه پاره کند؟!
499 گر دهد دل بنازنین پسری نکشد هیچگونه دردسری
500 با چنان نازنین که میدانی عشق بازد بپاک دامانی
501 شب نگیرد اگر ببر او را نشود روز خون جگر او را
502 روز نارد اگر در آغوشش شب نبیند ز غم سیه پوشش
503 اگر او را نخسبد اندر مهد نگسلد از میانه رشته ی عهد
504 باز هم نغمه، هم زبان باشند؛ عندلیب یک آشیان باشند
505 نه برنجش بهانه ساز کند نه بغوغا زبان دراز کند
506 نه بدر لعل را تراش دهد نه بفندق سمن خراش دهد
507 نزند از غضب برخ سیلی نکند برگ لاله را نیلی
508 نبرد شکوه پیش همزادان نکند گریه همچو شیادان
509 نه ز سر معجر افگند بر خاک نه بتن پیرهن کند صد چاک
510 نه سپارد طریق خود رایی نه برآرد سری برسوایی
511 نه بمفتی برد شکایت او نه بقاضی کند حکایت او
512 گر باین کوچه جسته ای راهی زین سخنها که گفتم آگاهی
513 گرنه چون من ز دردمندانی حاش لله، که درد من دانی!
514 --- گفتم: ای یار ناپسندیده
515 ای ببرهان خویش خندیده باز آراستی بساط جدل
516 آخر این شرط بود از اول کز جدل هر دو دست برداریم
517 آنچه دل گفت بر زبان آریم نه که خواهی مرا فریب زنی
518 بی ادب پنجه با ادیب زنی در فریبم مباش خیره بسی
519 ناکسم گر خورم فریب کسی آنچه گفتی، شنیدم فهمیدم؛
520 بتر از وی عقل سنجیدم! گر به انصاف سرکنی با من
521 خار شبهه نگیردت دامن برق تحقیق چون برافروزم
522 خس و خاشاک شبهه را سوزم شبهه ات از دو حال بیرون نیست
523 راه این شبهه از دو افزون نیست میل هر آدمی ز ناکس و کس
524 یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس! اگر از عشق، دامنش چاک است
525 دامن از لوث شهوتش پاک است آنچه گوید ز وصف گوهر عشق
526 آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق ننهد کس بحرف او انگشت
527 نخورد بر دهانش از کس مشت ور بدریای شهوت است غریق
528 باز خالی نباشد از دو طریق یا بود شهوتش هنوز بجا
529 مانده اندر میان خوف و رجا ببراهین که پیش ازین گفتم
530 صاف و رنگین بسی گهر سفتم باز باید جمال زن بیند
531 گل ز باغ وصال زن چیند یا نمانده است شهوتی باقی
532 شده خالی خم و کسل ساقی نه بزن میل ماندش نه بمرد
533 تشنه نه، گو بگرد چشمه مگرد گفت: تا چند دردسر دهمت؟!
534 باش کز نکته یی خبر دهمت! آنچه از صحبت زن است غرض
535 نیست جز مایه ی هزار مرض هم بتن، هم بجان زیان دارد
536 پای تا سر خطر از آن دارد ضعف جان و قوا، از آن بکمال
537 شرح آن گویمت علی الاجمال وصل زن، رنگ چون زریر کند؛
538 مرا رفته رفته پیر کند عیب پیری بشرح می ناید
539 مرگ اگر به بود از آن شاید! ---
540 گفتمش : ای مزور سالوس ای تو بقراط و ای تو جالینوس!
541 نیستم گر چه از هنرمندان ولی از طب نه غافلم چندان
542 ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی رنجهای نهان عیان کردی
543 راست گفتی، نه جای انکار است که در این کار عیب بسیار است
544 آنچه زین رنجها شود حادث نیست بیهوده باشدش باعث
545 باعثش، ریزش منی است تمام همچو باران که خشک کرد غمام
546 آب کت از کمر چکیده بود زور زانو و نور دیده بود
547 کم شود زین که، آنچه زان کم شد خنده گریه، شکفتگی غم شد!
548 زن و کودک، یکی است در این امر خواه زینب شمار و خواهی عمرو
549 گر از آن هر دو دست برداری که از آن رنجها خبر داری
550 شوی از خلق دور و جلق زنی تخته بر طیلسان خلق زنی
551 باز آن دردها پدید آید تبر آهنین به بید آید
552 --- گفت: زن را رحم بود جذاب
553 همچو مستسقی است، تشنه ی آب خورد او آب، تشنه تر گردد
554 آتشش ز آب شعله ور گردد گفتمش: تا بکی زنی راهم؟!
555 آخر آن قدر از طب آگاهم! وطی زن، چون طبیعت است ای دوست،
556 میکند جذب اگر چه از رگ و پوست ناورد ضعف، لیک آن حرکت
557 حرکت را ثمر بود برکت وطی غلمان، که اکل جیفه بود؛
558 حرکاتش همه عنیفه بود رگ و پی را، ضعیف و مست کند
559 نکند گر کس، آن درست کند حرکت، کان ز طبع ناشی نیست؛
560 ثمر آن بجز تلاشی نیست ---
561 گفت: زن مرد را چو سازد پیر شود از دیدن رخش دلگیر
562 رود و با جوان گل رویی صندلی رنگ و عنبرین مویی
563 راز پنهانی، آشکار کند؛ من چه گویم دگر چکار کند؟!
564 گفتمش: خانه ی زن آبادان کز وفا در سرای شو شادان
565 صبر آرد که مرد پیر شود لاله از پیریش زریر شود
566 بعد از آن مهر گیرد از وی باز با جوانی ز جان شود دمساز
567 تو از آن زنی که چابک است و جوان سمنش تازه است و سرو روان
568 ماهی، از شیر لب نشسته هنوز؛ نارش، از نارون نرسته هنوز!
569 غنچه ی او، نکرده خنده هنوز؛ کشتنیهاش مانده زنده هنوز!
570 نرگس او، نگه نکرده هنوز؛ روز مردم سیه نکرده هنوز!
571 وحشتی کرده چون پری زدگان میگریزی چو ز آدمی ددگان؟!
572 --- گفت: زن تا جوان بود خوب است
573 چون شود پیرف غیر مرغوب است! گفتم: ای پیشه ی تو کناسی
574 زن چو نیکو بود زده تاسی باز از هر نگاه و هر خنده
575 میکشد زار و میکند زنده چون پسر را رسیده سال به بیست
576 باید او را بروز خویش گریست که گلش رفته رفته خار شود
577 چمن سبزه، خار زار شود! ---
578 گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم؟! که نیارم باو نظاره کنم؟!
579 --- گفتم: اکنون بهانه میجویی
580 خفته یی و فسانه میگویی گل چو در دست گشت پژمرده
581 نتوان داشت خاطر افسرده گل دیگر بچین شکفته ز باغ
582 که کند عطر پروری دماغ نه که گیری پیاز و بویی سیر
583 که ز بویش شود دل و جان سیر تاجوانی تو و جوان است او
584 مهربان شو، که مهربان است او تا همی بیند از تو دلجویی
585 نسپارد طریق بدخویی تا تو را، مهربانی و یاری است
586 زخم عشق تو، در دلش کاری است ندهد جز تو دل، بیار دگر
587 ناورد رو سوی دیار دگر چون شودپیر، گر تو هم پیری
588 نیست حاجت دگر بتدبیری ور زنت پیر گشته و تو جوان
589 ناتوان بودن از غمش نتوان ترک او گوی و یار دیگر گیر
590 خیز و راه دیار دیگر گیر تا نیازاردت، نیازارش؛
591 ور کند شکوه، مرده انگارش! خدمت خانه، باری آید ازو؛
592 نیست بیکار، کاری آید ازو! کودکان تو را، بزرگ کند؛
593 چون سگ از گله منع گرگ کند زحمت ار میدهد، طلاقش ده؛
594 دعوی ار میکند، صداقش ده گر نداری صداق، جان داری؛
595 پای رفتن از آن میان داری! بگذر از آن دیار و، بگذارش؛
596 دل خود، جمع دار از کارش! گیرم، او را بود هوای دگر؛
597 ندهد کس رهش بجای دگر! ور بیار دگر کند نظری
598 یاری او نمیکند دگری! گفت: هستند بس زنان ز شبق
599 میزنند از شبق طبق بطبق گفتمش: جان چو رفتن تن چکند؟!
600 شده قحط الرجال، زن چکند؟! سیم کوبند آن دو دلبر مست
601 کوفتن را چو دسته نیست بدست دست حسرت بیکدگر سایند
602 از دو هاون بلورتر سایند نیست چون می که در ایاغ کنند
603 فکر ضعف دل و دماغ کنند گاه سایند صندل و گه عود
604 دل از آن سوده صندلم آسود گفت: زن گر بهشت رو نبود
605 دل طلبگار وصل او نبود ور بود نازنین و ناز آیین
606 خلقی از هر طرف کنند کمین دانه ریزند و دام اندازند
607 بلکه طشتش ز بام اندازند رفته رفته، بخود کنندش رام
608 من شوم خود در آن میان بدنام گفتمش: گل ز باغ چون روید
609 همه کس مایل است کش بوید باغ را، باغبان همی باید
610 ورنه از دزد گل نمی پاید باغ را، باغبان چو بندد سخت
611 نبرد هیچ کس گلی ز درخت ورنه دزدان درش چو باز کنند
612 دست بر شاخ گل دراز کنند باغ خواهی، بباغبانی کوش
613 ورنه چون دزد برد گل، مخروش آشیان گر بباغ گیرد زاغ
614 گنه از باغبان بود نه ز باغ گفت: سلمت، زن یگانه بود
615 لیک باید چراغ خانه بود منکه باید کنم جلای وطن
616 که باین روی نیست رای وطن بسفر هیچگاه زن نبرم
617 نقد خود پیش راهزن نبرم زن پیاده نمی تواند رفت
618 رو گشاده نمی تواند رفت محمل زرنگار میخواهد
619 پرده و پرده دار میخواهد! زن اگر در سفر رفیق من است
620 محملش نعش و پرده اش کفن است منکه خود میگریزم از فاقه
621 زیر محمل، چسان کشم ناقه؟! دوستی، با مکاریم نبود؛
622 طاقت بردباریم نبود ماند او، من روم به تنهایی؛
623 ورنه کارم کشد برسوایی من دو منزل، چو از وطن بروم
624 زن بماند بخانه من بروم چاره ام چیست چون عزب مانم
625 تشنه، ظلم است خشک لب مانم در سفر، چون شبق احاطه کند،
626 چکند گرنه کس لواطه کند؟! خود شنیدی چو قحط سال بود
627 میته بر آدمی حلال بود! ---
628 گفتم: ای نور عقل را سارق این قیاسی بود مع الفارق
629 مرد، شهوت اگر چه کم راند؛ گل رویش شکفته تر ماند
630 ننهد پا بوادی پیری ندهد پیریش ز جان سیری
631 پیش ازین هم خود این سخن گفتی مشکن گوهری که خود سفتی
632 ای که بهر پسر سفر کردی مثل قحط و میته آوردی
633 در مثال تو میته دانی چیست؟! گوش کن گر سر جدالت نیست!
634 میته آن زن بود که پیر بود یاز زشتی رخش چو قیر بود
635 گر زن مهوش جوان نبود د رعزو بت تو را توان نبود
636 پیرزن یار خود توانی کرد رفع آزار خود توانی کرد
637 که ز قحط آنکه خسته حال بود خورد اگر میته کش حلال بود
638 لیک افیون نمیخورد هر چند داند از جوع بایدش جان کند
639 --- گفت: کو سرین خوش پسران
640 گنج سیم است و نیست عیب در آن گفتم: ای یافته سرین چون گنج!
641 راحتی دیده، غافلی از رنج گنج بینی، نبینی آن افعی؛
642 که تو را چون گزد کشد دفعی زهر مار است، آتش سوزان؛
643 زان به تشویش دانش آموزان نیستی گر بزهر او معتاد
644 خواهی از زهر او بخاک افتاد ---
645 گفت: افسونگر ایمن است از مار مار را هیچ نیست با من کار
646 گفتمش: ای فسونگر این افسون از که آموختی بگو اکنون؟
647 کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت چه گرفت آنکه این فسونت گفت؟!
648 گنج بی افعی است گنج زنان راحت جان شمار رنج زنان
649 --- گفت: زن شمع انجمن آراست؛
650 لیک گویم اگر نرنجی است: فرجه ی فرج، بحر عمان است؛
651 شورش بحر، آفت جان است و آن شکاف دگر بود ره کوه
652 کوه دارد هزارگونه شکوه ---
653 گفتم: ای نکته دان حریفی چند با حریفان ستم ظریفی چند
654 راست گفتی بیا و بشنو راست راستی در میانه حاکم ماست
655 ای رفیق آنچه خوانیش حمدان هست ماهی و جان او نمدان
656 جای ماهی بغیر دریا نیست چون برآید همان نفس فانی است
657 کوه باشد، مقام سام ابرص؛ کو بود قاتلش مثاب بنص
658 رو بدریا، که در بدست آری؛ زورق فقر را شکست آری
659 مرو از کوه، کز کمر افتی مزن آن در که در بدر افتی
660 این نه بحر است، منبع جان است؛ چشمه ی پر ز آب حیوان است
661 گفت: باغ ارم چو شد نمناک دل خشنود را کند غمناک
662 گفتم: ای در ره خطا زده گام صبحدم گر بوقت جستن کام
663 یعنی از برگ لاله ژاله چکد باده از لعلگون پیاله چکد
664 به که ریزی شب ای رفیق بهان آب در مخزن جعل ز دهان
665 مگرت گوش ازین سخن کر شد که نجس، تر چو شد نجس تر شد
666 گفت: فریاد از فراخی فرج کس نشد تنگدل ز تنگی شرج
667 تنگی فرج نیست جز یک شب که کند سرخ آن شب از خون لب
668 شرج، چون فرج دختر بکر است عاقلان را چه حاجت ذکر است؟!
669 گفتم: ای در طریق دانش لنگ ای ره روزی تو آمده تنگ
670 نوع زن را درین مسدس کاخ جز مسامات هست بس سوراخ
671 همه بهر دخول ساخته نیست همه را یک نوا، نواخته نیست
672 نیست راه دخول، غیر فروج میکند از شروج فضله خروج
673 تو بجای خروج کرده دخول نیست این کار مردم معقول
674 نیست تنگی مناط کار جماع مرد را عشوه آورد به سماع
675 غیر تنگی محاسن دگر است ورنه سوراخ گوش تنگ تر است
676 کوش راه دعا غلط نکنی خویش را مورد سخط نکنی
677 گر بود تنگ تر ای افلاطون فرجه ی فرج از آنچه هست کنون
678 بر نیاید از آن صدف گهری ندهد نخل آرزو ثمری
679 شرج ازین گر فراخ تر باشد بیخود از کان همیشه زر پاشد
680 گفتمت: هان از آن زر سوده نکنی دامن خود آلوده
681 --- گفت: از بیم حیض در تابم
682 شب از این غم نمی برد خوابم کس بآن خانه چون درون آید
683 که از آن راه بوی خون آید؟! ---
684 گفتم: ای نرگزیده بر ماده لعل افگنده، سفته بیجا ده
685 رحم زن، که سیمگون صدف است صدف سیم، پیش آن خزف است
686 خود سه ربع از مهی گهر ساید ربع دیگر عقیق تر ساید
687 در سه هفته مدام اگر خیزی گهر افشانی و درم ریزی
688 هفته یی دیگرت، چو نیست درنگ شاخ مرجان شود عقیقی رنگ
689 نه ز بویش دماغ کس گنده نه ز رنگش نگه پراگنده
690 و آن دگر یک که کان زرخوانی نیست هرگز تهی ز زردانی
691 تیشه بر کان، نیازمایی هان؛ که شود آشکار راز نهان
692 همه کس بر تو ریشخند کنند دلت آزرده از گزند کنند
693 گرت افتد میان خلق گذر از خجالت برون نیاری سر
694 رنگ آن بر رخ آورد یرقان بوی آن بر دل آورد خفقان
695 گفت: زن راست صورتی چون شمع مرد را صورت است و معنی جمع
696 پسران دیگر و زنان دگرند آه ازین مردمان که بیخبرند
697 گفتمش: با من این قمار مباز رستم اندر میان، تو رخش متاز!
698 پسران، از طراوت و خوبی جلوه ی سرو و قامت طوبی
699 روی چون لاله، موی چون سنبل؛ چشم چون نرگس و، لب چون گل
700 جبهه یی چون ستاره ی سحری جلوه یی چون خرام کبک دری
701 تیغ ابرو و خنجر مژگان این یکی همچو تیر و آن چو کمان
702 شکن طره ی بناگوشی مشک کافور را هم آغوشی
703 رطب لب، شکوفه ی دندان دهنی همچو غنچه ی خندان
704 سیم و سیماب ساعد و سینه سرب و ساق و سرین سیمینه
705 عنبر گیسوان و نافه ی ناف شکمی به ز قاقم شفاف
706 دست و پای سفید بلوری هر ده انگشت شمع کافوری
707 کف رنگین، بنن مخضوبش که نوشتند غیر مغضوبش
708 گردنی به ز آهوان حرم غبغبی به ز سیب باغ ارم
709 تنکی نرمتر ز بالش شاه دلکی سخت تر ز سنگ سیاه
710 دلبری نازکی و شیرینی کافری زیرکی و خودبینی
711 کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال دشمنی، دوستی، فراق وصال
712 نگه زیر چشم پنهانی خنده ی کنج لب که میدانی
713 عشوه یی کز دل آتش انگیزد غمزه یی کز نگاه خون ریزد
714 خواستن خونبها و خونریزی عذر خواهی و فتنه انگیزی
715 رفتن امروز و آمدن بمهی کشتن و زنده کردن از نگهی
716 وعده و خلف وعده از نیرنگ ساختن سوختن بصلح و بجنگ
717 نرد شطرنج باختن بهوس باختن لیک بردن از همه کس
718 نامه خواند جواب ننوشتن انگبین را بزهر آغشتن
719 ناله ی عاشقان پسندیدن گریه دیدن بگریه خندیدن
720 بی سبب، رنجش از وفادارن بی گنه، خشم کردن از یاران
721 باز حلوای آشتی خوردن تلخی از کام عاشقان بردن
722 بستن صید روز و شب و مه سال از چه؟ از دام زلف و دانه ی خال!
723 جامه زیبی و جامه ی زیبا همه زرکش از اطلس و دیبا
724 هوس زینت و هوای شراب گشت بستان و باغ در مهتاب
725 دسته ی گل بدست، چون مستان بردن دل، ز دست بیدستان
726 همه شب تا بروز می نوشی روز تا شب ز باده بیهوشی
727 صبحدم از خمار آشفتن وز صبوحی چو غنچه بشگفتن
728 ساغر می گرفتن و دادن مست کردن، بمستی افتادن
729 جام بر لب نهادن لب کشت همچو غلمان و حور باغ بهشت
730 مست رفتن بباغ و گل چیدن گل فشاندن بسبزه غلطیدن
731 مست کردن، بجرعه یی همه را پست کردن ز شرم زمزمه را
732 گه کشیدن چو بلبلان آهنگ گه رساندن چو زهره چنگ بچنگ
733 خلوتی ساختن، پی خفتن که بدو قصه ی نهان گفتن
734 رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا
735 هر چه دارند ز آشکار و نهان آن سیه کاکلان کج کلهان
736 دختران ندیده شوی لطیف همه دارند این حریف ظریف
737 جز دو عضوی که خاصه ی مرد است که یکی زوج و آن دگر فرد است
738 دختران را بود دو عضو دگر که بود مایه اش ز شیر و شکر
739 یکی آن عضو کآذرش گفته: گل نشکفته، در ناسفته
740 و آن دگر مشکبو دو حقه ی عاج که صفا کرده از سمن تاراج
741 دو بلورین حباب چشمه ی سیم که برانگیزدش ز چشمه نسیم
742 خون کند نار نورس پستان دل نارنج و نار در بستان
743 این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف؟! منصف ار نیستی ز عقل ملاف!
744 دیده از دام خط شدت تاریک غافلی از کمند گیسو لیک
745 ای بسا صید کو ز دام بجست ولی از حلقه ی کمند نرست
746 از یکی رشته اند دام و کمند دام کوته بود، کمند بلند
747 هر دو از جای برآورند دمار نبرد صرفه لیک مور ز مار
748 مور گر پای در شکر دارد مار هم گنج زیر سر دارد
749 --- گفت: آری ولی چه چاره کنون
750 که دلم برده نو خطی بفنون چاره یی کن که ترک ناز دهد
751 دل که از من گرفته باز دهد که تو هر جا روی ز پی آیم
752 گر به بغداد گر به ری آیم ---
753 گفتم: ای دامن تو آلوده سر بسر گفته ی تو بیهوده
754 دوستی از دو سر خوش است آری ورنه، رو سوی دشمنی آری
755 تا دو کس رشته را نگه دارند بهم از ربط هر دو ره دارند
756 چون سر رشته این ز دست نهد آن دگر، رشته را ز دست دهد
757 از دو سو آنچه تازیانه زن است فعل مرد است و انفعال زن است
758 پسران، ز انفعال چون دورند خدمتی میکنند و مزدورند
759 بزبان دوستند، لیک ز دل دشمنند وز کار خویش خجل
760 اگر از دستشان برآید کار میرسانند از جفا آزار
761 گفت با من یکی ز درویشان که: چو پرسند حرفی از ایشان
762 نپسندند خویش را بدنام باز گویند با خواص و عوام
763 کاین گروهی که مایلند بما یک زبانند و یک دلند بما
764 بتقاضای خویش مشغولند لیک فاعل نیند و مفعولند
765 چون حکایت باین مقام کشید در جوابم زبان بکام کشید
766 می ندانم رسید صبح بشام که به تصدیق من گسست کلام
767 یا ز طول سخن ملول افتاد که حدیث منش قبول افتاد
768 الغرض، جای دوستان خالی که ببینند صحبت قالی
769 کاو چها گفت و من چها گفتم گفتم آشفت و گفت آشفتم!
770 نه در آن سینه مانده کینه ی من نه ازو کینه یی بسینه ی من
771 او لب از بنگ و من ز می شسته سبزه و ارغوان بهم رسته
772 هر چه من گفتم، او جوابی داد من زر افشاندم، او لعابی داد
773 نیک و بد را باو شمردم، لیک نیک را بد شمرد و بد را نیک!
774 رفته رفته از آنچه در سر داشت پرده از روی کار خود برداشت
775 هر دری کو گشاد، من بستم تا ز قید مخالبش رستم
776 می گشادم دری که او می بست از کمندم نشد تواند جست
777 ما درین حرف رندکی طرار همچو دزدان درآمد از دیوار
778 گفت: کاحسنت آمدی فایق ای به پند تو زیرکان شایق
779 آنچه گفتید از سؤال و جواب بود حرف تو برطریق صواب
780 هم دری کاو گشاد بستی تو بس طلسمات را شکستی تو
781 غیر یکدر که خود نشد مسدود باز بوده است و باز خواهد بود!
782 --- گفتمش: ای قمار باز دغل
783 ای ترا دفتر حیل به بغل! از شیاطین روزگاری تو
784 از عزازیل یادگاری تو در ره مکه میر قافله ی
785 آری الحق رشید سلسله ی یافتم کز چه در درآمده ی
786 حیله در حیله پرور آمده ی بشنو آندر که گفته ی باز است
787 در دیگر باین در انباز است هر دو مانده است باز از آغاز
788 تا بانجام نیز ماند باز بستن این دو در زحمدان است
789 قلم، آرایش قلمدان است ایندو در را نگاهبان ز خواص
790 نام کناس شد، لقب غواص لیک، بین زین دو در چه برخیزد؟!
791 خود ازین گه، وز آن گهر خیزد! بیش ازین دردسر نمیدهمت
792 تا نخواهی خبر نمیدهمت آذر، از گفتگو زبان در بند
793 عیب خود گو، ز عیب مردم چند؟! بی هوس در جهان نبوده کسی
794 هر کسی راست در جهان هوسی هر که در زیر این نگون طاق است
795 هوسی را که کرده مشتاق است همه گرد یک آستانه نیند
796 همه مرغ یک آشیانه نیند! میل این مردمان که می بینی
797 یا بترشی است، یا بشیرینی در مزاجی که بلغم افزون است
798 ز آرزوی شکر دلش خون است در مزاجی که کرده صفرا جوش
799 سرکه خواهد نه انگبین، خاموش! هر که را میل در سرشت بود
800 گر بدوزخ رود، بهشت بود و آنکه در دل نباشد او را میل
801 خواند او و النهار را و اللیل میل، خود چشمه یی است جوشیده
802 دل از آن چشمه آب نوشیده صاف آن آب، آتش عشق است
803 همه موجس کشاکش عشق است خنک آن آب صاف پاک ضمیر
804 که شد از روی حسن عکس پذیر حسن وعشقند، گرم راز و نیاز
805 نامشان لعبت است، لعبت باز حسن را صد هزار آیینه است
806 عشق آیینه دار دیرینه است هر چه آن مظهر جمال بود
807 عشقبازی آن کمال بود لیک دامان پاک خواهد عشق
808 دل حزین، سینه چاک خواهد عشق عشق را جان من نشانیها است
809 کار عشاق، جان فشانیها است غرض من، بجز نصیحت نیست
810 از نصیحت غرض فضیحت نیست! شب که از رشک ز انجمن رفتم
811 غیر پیش تو ماند و من رفتم روزش از هر دو باز جستم حال
812 کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال غیر گفت و ز رشک جانم سوخت
813 تو نگفتی و صد گمانم سوخت! بشنوید ای معشر آزادگان
814 این حکایت از دل از کف دادگان بشنوید ای از جهان وارستگان
815 شرح حال خستگان، از خستگان بشنوید ای آشنایان راز عشق
816 نغمه های سینه سوز از ساز عشق قصه یی از حال پاکان بشنوید
817 گفتگوی دردناکان بشنوید سرگذشتی دارم از تأثیر عشق
818 نقلی از گیرایی و زنجیر عشق در خراسان، مهبط روح الامین
819 مشهد مولای هشتم، شاه دین میگذشتم از گذرگاهی شبی
820 ناگهان آمد بگوشم یا ربی زان صدا، جوشید خون سینه ام
821 زان صدا، نوشد غم دیرینه ام زان صدا، تن را زجان پرداختم
822 زان صدا، خود را دگر نشناختم زان صدا، دست و دلم از کار ماند
823 زان صدا، پای من از رفتار ماند زان صدا، پیغام جانانم رسید؛
824 زان صدا، فرمان سلطانم رسید! زان صدا، بر من شد آسایش حرام؛
825 زان صدا، از آشنا آمد پیام! آری آری، جان فدای آشنا؛
826 آشنا داند صدای آشنا! در سراغ آن صدا با جان شاد
827 میدویدم هر طرف چون گرد باد یافتم آخرگه، از ویرانه یی
828 ناله یی میآید از دیوانه یی رفتم و دیدم که در کاخی خراب
829 خسته یی افتاده با چشم پر آب در شکنج دام، مرغ بی پری
830 برده زیر بال از محنت سری بیدلی، پیری، غریبی، خسته یی
831 دل بزنجیر محبت بسته یی عندلیبی، از نو افتاده یی
832 ز آشیان خود جدا افتاده یی سروری، از دوده ی اهل قبول
833 سیدی از زمره ی آل رسول بیکسی، بیخان و مانی، عاشقی؛
834 همچو من، در عاشقیها صادقی از چراغی، کرده روشن محفلی
835 وز دل من داشت محزون تر دلی عاری از آمیزش هر فرقه یی
836 خویش را پیجیده زیر خرقه یی خرقه یی مانند جیب صبح چاک
837 خرقه یی چون دامن خورشید پاک که در آن بیت الحزن یعقوب وار
838 میچکیدش خون، ز چشم اشکبار کو چو مرغی که بنالد در قفس
839 میطپیدش دل بسینه هر نفس گاه گاه، آهی کشیدی از جگر
840 آتش دل در زدی بر خشک و تر دمبدم، از دیدگان خون ریختی
841 آتش و آبی بهم آمیختی شکر لله، سیل اشک قطره بار
842 آبی آورد از کرم بر روی کار ورنه آن آتش که او افروختی
843 از شرارش عالمی را سوختی راه صحبت بسته با بیگانگان
844 ناله یی میکرد چون دیوانگان در میان ناله های زار خویش
845 میسرود این نغمه از افکار خویش رحمی آخر بر من ای صیاد کن
846 یا مرا بفروش، یا آزاد کن؟! از پریشان نالی آن عندلیب
847 وز خروش دلخراش آن غریب یافتم، کو دل بیاری باخته است
848 حیله سازی کار او را ساخته است! در دلش داغی ز عشق مهوشی است
849 در درونش از محبت آتشی است دلبری بر وی دگرگون کرده حال
850 شخ کمان صیادی او را بسته بال! دل ز دستش برده، چشم پر فتی
851 کرده تاراج متاعش رهزنی در طریق عشق، جانش سالک است
852 عشق، اقلیم دلش را مالک است آری، از عشق این کارها؛
853 گرم از عشق است این بازارها در دو عالم، رتبه اش والاست عشق
854 هر چه گویم، از همه بالاست عشق! نور خورشید و مه، از عشق است عشق؛
855 شور درویش و شه، از عشق است عشق تا نگردد عشق در دل کارگر
856 ناله راهرگز نباشد این اثر با دل اهل دل، ای صاحب هنر
857 ناله ی بلبل کند کار دگر ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
858 نغمه ها دارند بر هر شاخسار ناله ی بلبل، ز مرغان دگر؛
859 بیشتر از عشق گل دارد اثر خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
860 نالد از جور گل و بیداد خس باری، از عشقش چو دیدم ناتوان
861 گشتم از راه ادب سویش روان دست بر سینه گرفتم بنده وار
862 پیش رفتم جان بکف بهر نثار چون سلامش کردم، آمد در خروش
863 خونش از آواز من آمد بجوش زان خوش آمد از من آن فرزانه را
864 کآید از دیوانه خوش، دیوانه را هم زبان گشتم ز یاری هر دمش
865 حرفها گفتم، بحرف آوردمش اندک اندک، بامنش دل نرم شد
866 رفته رفته، صحبت ما گرم شد دیدم اندر بحر عشقش چون غریق
867 گفتمش گستاخ، کای پیر طریق! کیست یارت؟ کت دل اندر فکر اوست؟!
868 چیست نامش؟ کت زبان در ذکر اوست؟! گفت: پندی دارم از کارآگهان
869 نام جانان باید اندر جان نهان گفتم: آن نوباوه ی باغ دلت
870 میگذارد پنبه بر داغ دلت؟! یا بنیش غمزه ی پنهان خویش
871 میزند بر سینه ی ریش تو نیش خواند بر من، از جناب مولوی
872 این دو مصراع از کتاب مثنوی: عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد
873 بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد! باری از هرجا حدیثی گفته شد
874 گوهری چند از حکایت سفته شد لشکر اندوه، ناگه بست صف
875 باد نومیدی وزید از هر طرف شمع محفل از نسیم افسرده شد
876 خاطر درویش، بس آزرده شد ساعتی در زیر خرقه سر نهفت
877 پس برون آورد سر از خرقه گفت: ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!
878 در میان عشقبازان حرمتم! ای خدا، ویرانه ام را نور نیست
879 آخر این ویرانه کم از طور نیست؟! شمع من، در جای دیگر روشن است
880 مسکن من، گلخنی بی روزن است من بحال او، واو بر حال خویش؛
881 دیده گریان داشتیم و سینه ریش داغ محرومی بجان و، جان بلب؛
882 بود کار هر دو این تا نیم شب ناگهان از در درآمد دلبری
883 شهر بند صبر را، غارتگری همچو ماه چارده حسنش تمام
884 صدهزاران یوسف مصرش غلام دلبری، در بردن دلها دلیر
885 در شکنج کاکلش، صد دل اسیر قامتش سروی، نه سرو بوستان!
886 عارضش ماهی، نه ماه آسمان آری آری، سرو را رفتار نیست
887 آری آری، ماه را گفتار نیست آفتی، با هر خرامش هم عنان
888 فتنه یی با هر نگاهش، هم زبان پیش پیشش، شمع کافوری بدست؛
889 نوشخندان قدح پیمای مست آمدو چون شاخ گل یک سو ستاد
890 پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد آمد و با طلعتی، چون شمع طور
891 پرتو افگن شد بر آن بزم حضور کرد روشن عارضش ویرانه را
892 آتشی در جان زد آن دیوانه را از فروغ روی او بر ما گذشت
893 ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت! گشت از تغییر حال پیر فاش
894 آنچه میکوشید اول در خفاش بود گویا این اثر از آه او
895 کان شب از پرده برآمد ماه او د رمیان عاشقان، ای اهل هوش
896 هست راهی غیر راه چشم و گوش چیست دانی نام آن ره، راه دل
897 منزل آن راه، خلوتگاه دل عشق، کو را آگهی از آن ره است
898 از دل معشوق وعاشق آگه است از دو جانب میدهد پیغامها
899 کامها جویند، از ناکامها عشق، چون احوال آن رنجور دید
900 تیرگی آن شب دیجور دید از همان ره رفت سوی آن جوان
901 گفت یک یک حال پیر ناتوان رفت چون خون، در رگ و در پوستش
902 داد آگاهی ز حال دوستش گفت حال پیر و زاری دلش
903 وندر آن شب تیرگی محفلش مضطرب کرد آن بت طناز را
904 در روش آورد سرو ناز را تا بخلوتگاه درویشش رساند
905 پیش آن درویش دل ریشش رساند آفرین بر عشق باد و یاری اش
906 عزت اندر عزت آمد خواریش لب ببند ای خامه از گفت و شنو
907 این سخن بگذار و سوی پیر رو چون گذشت از شب به این آیین دو پاس
908 رو بجانان کرد پیر و بیهراس گفت: این خواب است یا بیداری است
909 کت بیاران التفات و یاری است؟! گریه های نیم شب، آه سحر
910 پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر بر رخم یا رب که این در باز کرد
911 رشته ی هجرم که از پر باز کرد این گره، نومیدی از کارم گشود؛
912 عقده اززلف شب تارم گشود بود از نومیدی آن آه کش
913 کآمدی از پرده بیرون ماه وش آسمانم باز تشریف وصال
914 داد و افزونی مرا در دل ملال ز آنکه، در هجران صبوری داشتم
915 صبر در اندوه دوری داشتم رفته بود از خاطرم وصلت مدام
916 با فراقت داشتم خو صبح و شام کرده بودم قطع امید وصال
917 داشتم خرسند خود را در خیال آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز
918 کرده بهر حیرتم فکر دراز پاره یی نالید و پس خاموش شد
919 چند فریادی زد و از هوش شد رفت چون از هوش، پیر تنگدل
920 کرد روشن شمع را آن سنگدل پس ز جا برخاست سرگرم جفا
921 کاکل مشکین فگنده بر قفا با غلامان کمر زرین مست
922 رفت و در بروی یار خویش بست چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت!
923 پیر تا آمد بهوش، از هوش رفت بار دیگر، هوشش آمد چون بسر
924 کرد از حسرت بهر جانب نظر دید روشن شمع آن کاشانه را
925 یافت از جانان تهی آن خانه را می کشید از سینه ی گرم، آه سرد
926 با دل بیتاب من کرد آنچه کرد ناله یی چند از دلش بی اختیار
927 سر زد و در گریه آمد زار زار از دو دیده ریخت اشک لاله گون
928 کرد از هر سو روان دریای خون مرغ روحش در قفس چندی طپید
929 دست زد پیراهن طاقت درید حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
930 گفت و هر دردش که در دل بود گفت گفت: آه از جور گردون، آه آه!
931 شد شبم روشن، ولی روزم سیاه! آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
932 شمع جانم را بکشت از ناز رفت نور شمعم، آتشی بر جان زده است
933 آتشی بر جانم، از هجران زده است پرتو شمع، آتشی افروخته است
934 کز شرارش، خرمن من سوخته است شمع را، گر پرتو این است و صفا
935 یار را، گر یاری این است و وفا روزنم را، روشنایی نیست نیست!
936 گلشنم را، دلگشایی نیست نیست! لیک از آن شادم، که نور شمع باز،
937 میدهد یاد از رخ آن سروناز داشتم از گردش گردون عجب
938 کز چه یا رب آن نگار نوش لب داد خشنودیم از دیدار خویش
939 چون مهم بنمود شب رخسار خویش چون بخاطر یاد یاران آمدش
940 یاد از شب زنده داران آمدش آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت
941 در بروی آشنایان بست و رفت یافتم آن مه، چو تنهاییم دید
942 در غم هجران، شکیباییم دید طاقتم دانست و صبرم آزمود
943 آمد و آن روی چون ماهم نمود تا شوم ا زدیدنش دل ریش تر
944 حیرتم گردد ز اول بیشتر آری از هجران شود آن دل فگار
945 کاو زمانی سر برد در وصل یار الفراق، ای طاقت و آرام و خواب
946 الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب وه که لیلی شد روان با کاروان
947 ماند مجنون، از دو جشمش خون روان وه که شیرین سوی مشکو برد رخت
948 ماند فرهاد حزین شور بخت وه که یوسف جست چون آهو ز دام
949 ماند در زنان زلیخا تلخکام وه که غافل رفت ایاز نوشخند
950 ماند محمود حزین سرور کمند وه که عذرا رفت از مجلس برون
951 ماند وامق با دلی لبریز خون شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
952 وای بر یاری که دور از یار ماند! همرهان رفتند و من چون نقش پا
953 بر سر ره ماندم از ایشان جدا حال من داند جدا زان قافله
954 گوسفندی لنگ، کو ماند از گله حال من داند جدا از وصل دوست
955 خسته یی کو را بوصل دوست خوست حال من داند جدا زان ماهوش
956 تشنه یی، کو جان سپارد از عطش این بگفت و لب ز گفتن باز بست
957 در کنار بزم خاموشان نشست تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
958 هر نفس از هوش رفت آمد بهوش ای خدا مردیم از جور فلک
959 تا بکی باشد چنین دور فلک درد مردان، از چه یارب بی دواست؟!
960 کام دونان، از چه از گردون رواست؟! آدم از حوا جدا نالان و زار
961 مطلب شیطان روا از روزگار پیکر هابیل مسکین غرق خون
962 چهره ی قابیل ظالم لاله گون بیگنه از خون یحیی طشت پر
963 دامن زن از خیانت پر ز در هیزم آتش، تن پاک خلیل؛
964 دعوی نمرود، شرکت با جلیل قیمت یوسف، ز گردون بندگی
965 برده اخوان، کامها از زندگی! کلبه ی هارون و موسی گلخنی
966 مجلس فرعون، زیبا گلشنی عیسی اندر دار محنت سرنگون
967 شادمانی یهود، از حد فزون احمد اندر غار، از مردان نهان؛
968 خاطر بوجهلیان شاد از جهان شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ
969 پور ملجم، مست عشرت ای دریغ! فاطمه را، سینه پر داغ محن
970 جان جعده شاد از قتل حسن اهل بیت احمدی، در اضطراب
971 آل سفیان رفته در بستر بخواب تشنگان کربلا، زار وغمین
972 کوفیان سیراب از ماء معین کام زندیقان، میسر از سپهر
973 روی صدیقان زریری همچو مهر آری آذر، یار چون اهل است اهل
974 در رهش این رنجها، سهل است سهل حضرت معشوق، اگر این رنجها
975 می پسندد خوشتر است از گنجها عاشقان را، در طریق بندگی
976 جان سپردن خوشتر است از زندگی سر نمی پیچیم ز خاطر خواه دوست
977 می پسندم هر چه خاطر خواه اوست ای که بود تن ز گلت نرم تر
978 کاش رخت بد ز خوی شرم تر گر ز خوی شرم رخت تر بدی
979 رنج حریفان ز تو کمتر بدی ای که زدی طعنه ام از موی تن
980 پاک نه ای، طعنه بپاکان مزن سینه ی من، مویی اگر داشته است؛
981 طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است؟! ای که دلت از خوشیم ناخوش است
982 سینه ام آتشکده، دل آتش است! بر سر آن آتش افروخته
983 موی مگو، دود دل سوخته آنچه زنت گفته فراموش کن
984 قصه یی از اهل دلی گوش کن نادره گویی، ز مهان سرفراز
985 گفت: ازین پیش بسالی دراز بود جوانی، ز مه افزون صفاش
986 راحت جانی، همه جانها فداش لعل ترش، ناشده از خط سیاه؛
987 بر شکرش مورچه نابرده راه پاک، ز آلایش مو سینه اش
988 روسیه از زنگ نه آیینه اش داشت ز خویشان، صنمی در حرم؛
989 تازه نهالی، حرم از وی ارم خنده شکر پاش و دهان شکرین
990 سرو قد و گلرخ و نسرین سرین خال سیه، گوشه نشین لبش
991 زلف، رسن تاب چه غبغبش هر دو، چو گل رخ بهم افروخته؛
992 شمع صفت، ز آتش هم سوخته بسته بهم کاکل و زلف سیاه
993 این بخور افگنده کمند، آن بماه هم به دی تیر و بهار و خزان
994 آن شده زین کامروا، این از آن شام و سحر، صحبت هم کامشان
995 دور زهم، منقطع آرامشان خفته شب و روز، در آغوش هم
996 از خم مو، حلقه کش گوش هم لابه کنان، زن بزبان آوری
997 کی مه تو، رشک مه خاوری ماه نبینم، نه گرش روی تست؛
998 مشک نبویم، نه گرش بوی تست! بیتو، دل اندر چمنم شاد نیست؛
999 با تو ز سرو و سمنم یاد نیست دوری تو، گر بودم، بهر تست
1000 کاش رسد بیشترم بر نخست زندگیی، کت نکنم بندگی؛
1001 مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی لیک ز کار تو، در اندیشه ام
1002 در بغل سنگ بود شیشه ام! کاین همه دلگرمی و دلبستگی
1003 گردد بیقیدی و وارستگی من، بتو آمیزشم از کودکی است؛
1004 با تو گرم تن دو بود، جان یکی است رو، که من از خوی تو ایمن نیم؛
1005 ایمن اگر شد دگری، من نیم ز آنکه میان زن و مرد است فرق
1006 این بلب ساحل و آن گشت غرق زن، چه به بیگانه شود آشنا
1007 میکشدش شوی بجرم زنا شوی، زن نو کند و عار نیست؛
1008 آه، که یک شوی وفادار نیست! قبله ی زن، جبهه ی یک شوی و بس
1009 مرد بتی سجده کند هر نفس؟! خیر زنان دید احد ذوالجلال
1010 گفت: بزن نیست دو شوهر حلال دید چو کم طاقت مردان خام
1011 گفت که: زن چار کند بر دوام ور کشدش دل بوصال کنیز
1012 آنچه بها داد حلال است نیز گر چه کنون گرنه نمی بینمت
1013 زنگ در آیینه نمی بینمت ترسمت، این عهد نماند بجای
1014 پایه ی این مهد نماند بپای سر بزمین دست بسر بر زنان
1015 آن ز تو بینم که ز مردان زنان بر زن، اگر شوی بود پای زن؛
1016 جان نبرد هیچ زن، ای وای زن! تا دهد آن ساده زنخ را فریب
1017 داده بمژگان زنم دیده زیب گفته از اینگونه سخنها بسی
1018 رسته نه از شعبده ی زن کسی مرد پذیرفت وفای عروس
1019 چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس؟! دید چو آن گونه زبان آورش
1020 هر چه شنید، آمد ازو باورش بسته ز نوعهد وفا دوست وار
1021 کرده بسوگند عظیم استوار بوده بسی سال چنین یار هم
1022 زیسته خشنود ز دیدار هم تا شبی آن زلف پریشان کشید
1023 خفت و بجز خواب پریشان ندید صبح، که زد تکیه چو افراسیاب؛
1024 بر سر کرسی سپهر آفتاب شد به سیاووش شبش دشنه تیز
1025 گشت فرنگیس فلک اشکریز ساده دل، آسوده ز یارش درون
1026 رفت ز خانه بتماشا برون دید یکی ترک ز دشت آمده
1027 بر سر بازار بگشت آمده پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر؛
1028 ببر قوی پنجه ی باز و سطبر از زنخش، موی رسیده بناف
1029 تازه فرود آمده از کوه قاف از سرش و سینه و ساق درشت
1030 موی خشن سر زده چون خار پشت طاقیه، از چرم پلنگش بسر
1031 پیرهن،، از پشم هیونش ببر قیضه بتن بسته ز موی زهار
1032 بیضه رهانیده ز نیفه ازار پشته یی، از هیزم خشکش بدوش؛
1033 جانب شهر آمده هیزم فروش لیک، خریدار بباز نه؛
1034 جنس ببازار و خریدار نه دید چو درمانده و سرگشته اش
1035 سوخت دل از اختر برگشته اش ریخت بدامن ثمن هیزمش
1036 داد خلاصی ز رخ مردمش گفت: برو تا بفلان رهگذار
1037 پیش فلان خانه فرود آر بار ترک گرفتش ره و شد خوی فشان
1038 تا در آن خانه که دادش نشان گشت چو بر حلقه ی در دست زن
1039 از هوس شوی ز جا جست زن دید چو از رخنه ی در شوی نیست
1040 باز نکردش در و، پرسید کیست؟ گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور
1041 گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور گفت: کسی نیست درین خانه رو!
1042 در نگشایند به بیگانه رو! گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر
1043 قان ایلادیک بسکه با غیر دینگ با غیر ایو ایا سی گوردی مینی یول آرا
1044 آغچه بیروب، توردی ساق وسول آرا بیردوم اوتون بیردی بوایودن سوراغ
1045 کیسمیشیدوم یوقسا بویولدین ایاغ آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم
1046 ایستاما یولدین والدن قالیم چون سخن ترک بزن در گرفت
1047 بند بناچار ز در برگرفت کرد بسر، معجر زر تار خویش؛
1048 گفت: در این گوشه فگن بار خویش ترک، روان گشت که آرد فرود
1049 بارو برون آید از آن خانه زود باد زد و جیب قمیصش درید
1050 زن نظر افگند بآن سو چه دید؟! دید چو گلزار ارم بیشه یی
1051 گفت بود نخل قوی ریشه یی گفت: بود شاخ نبات من این
1052 رسته ازین نخل حیات من این دید یکی ریخته از خاره شمع
1053 سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع گفت: بود سرو کنار من این
1054 گفت: بود شمع مزار من این دید سر آورده بهم جنگلی
1055 خفته در آن مار قوی هیکلی گفت: بود داروی رنج من این
1056 گفت: بود افعی گنج من این آتش شهوت، بدلش در گرفت
1057 برقع ناموس زرخ بر گرفت کرد فراموش ز عهد جوان
1058 بست درو آمدش از پی دوان تنگ تر از جان بکنارش گرفت
1059 پنجه زد و موی زهارش گرفت گفت که: این رشته ی جان من است!
1060 بخیه زن زخم نهان من است! موی نه، این سبزه ی راغ دل است!
1061 موی نه، این سنبل باغ دل است! موی نه، ابریشم خام است این
1062 دانه بود خصیه و دام است این! موی نه، مشکی بصد ار زندگی است
1063 مهر گیاه چمن زندگی است دید چو ترک آن شبق پر صفا
1064 از رخ آن کم خرد بیوفا گشت، دلش گرم ز دلگرمیش
1065 داد ز کف شرم، ز بی شرمیش مست شد و بند ازارش گشود
1066 دست [زدو] عقده ز کارش گشود دید یکی خرمن گل در کنار
1067 وه چه گل؟ آسوده ز تشویش خار! موی نرسته، ز تن روشنش
1068 خار برون نامده از گلشنش باد در افگند بخرطوم پیل
1069 کرد روان آب بگلشن ز نیل سینه ی پر موی، بر آن سینه دوخت
1070 خار بگل ریخته در وی سپوخت! جست بشوق، آن خلف خاکیان
1071 همچو خروسی بسر ماکیان یا چو خری، خرزه ی او یکی منی،
1072 جوش زد از هر بن مویش منی! بسکه منی، آن ذکر یک گزی؛
1073 بود بکف کفچه ی صابون پزی! داده بدستش سر زلف آن نگار
1074 کرده دو پا در کمرش استوار دست در آویخته در گردنش
1075 در طپش از بردن و آوردنش تاب همی دید، همی خورد تاب
1076 آب همی خورد و همی داد آب تشنگیش چون متناهی نبود
1077 سیریش از آب چو ماهی نبود هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد
1078 آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد دیده و پرسیده ام از هر عسس
1079 داشته هر مرد یکی ایرو بس ای همه کار تو مرا دلپذیر
1080 دیده ز هر موی تو من کارکیر سرو سر افراخته ات خم مباد
1081 یک سر مو، از سر تو کم مباد حلقه فگن موی تو بر گوش جان
1082 نیشتر وصل توام نوش جان هر سر مویت که بمن میخورد
1083 قطره ی باران بچمن میخورد بر سر من افتد اگر کاخ من
1084 به که کشی ایر ز سوراخ من داغ توام، خرمن ناموس سوخت
1085 شمع توام، پرده ی فانوس سوخت کوش و بفریاد برس هر شبم
1086 سینه بسینه نه و لب بر لبم گاه بسیلی زن و گاهم بمشت
1087 گاه بروی افگن و گاهم بپشت گه، بسیه سنبلم آور شکست
1088 گاه بمالم سر پستان بدست وقت مبین، خواه شب و خواه روز
1089 هم بمن آویز و بمن در سپوز گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ
1090 باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ خاست زنش بر سر زانو نشست
1091 در کمرش نیز درآورد دست داشت گرفته سر شمعش بگاز
1092 بر دهنش بوسه زنان گفت باز نام تو را یافتم ای محتشم
1093 نام پدر خواهم ونام حشم جای حشم، در چه دیار آمدت؟!
1094 در چه زمین، نخل ببار آمدت؟! ماه کدامین فلکی، بازگوی؟!
1095 آدمیی، یا ملکی بازگوی؟! روشنی سینه ات از دین کیست؟!
1096 صیقل آیینه ات آیین کیست؟! در چه شماری، ز کهان یا مهان؟
1097 مایه چه داری ز متاع جهان؟ گفت: بیل ای نازلولارین سروری
1098 آتام آتی سرخوش آنام گل پری آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا
1099 الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار
1100 بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار شکر ایلمیمیز ایمدی تانور لارتمام
1101 تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام هر نه اول فرمانا قربان اولا
1102 جا نیمیز اول قربانه قربان اولا اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم
1103 گون بگون اخلاصمیز آرتوق بیزیم تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی
1104 دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی یور تمیز آی تور دین آغیز تولی
1105 قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی
1106 هم گوگاریب تو فراغی و هم تاشی ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل
1107 بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق
1108 یایلا قیمیز داغ اوجی یولدین ایراق هر او بادا آیران ایچون بش قویون
1109 آنا سیننگ هر قوزی باشلیب اویون قولتو غمیزدا چورک، آرپا اونی
1110 کیکلیک و جیران او و یمیز یازگونی قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا
1111 چای دا بالیغ، چای قیراقینداصونا یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک
1112 قرمیزی قوزودین اولوب بیر چه کورک قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری
1113 یازگونو اولسا یانالغوم گیری دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ
1114 بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی
1115 بوایکی بس یاتیشی دریا کیشی کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج
1116 گردیشی بولسا سیکیمیز دور علاج باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ
1117 ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ گیلسا اگر او بامیزا یاریمیز
1118 بیر راق اونا هر نه بیروب تنگر یمیز تویدا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم
1119 هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم زن چه نسب نامه ی ترکک شنفت
1120 گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت دارد از اتراک نشان تو کس
1121 یا تویی استاد درین کار و بس گفت: بیزیم او بادا چو قدور کیشی
1122 کیم بنگاه گورگای بیره اون درایشی! داد زنش بدره ی از سیم خام
1123 گفت که: من منتظرم صبح و شام چون دگر آیی، دگرت میدهم؛
1124 زور ز تو دیده، زرت میدهم خاک بفرقم مفشان هم بیا؛
1125 چشم براهم منشان، هم بیا! گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم؟
1126 تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار
1127 هر نه تیکان گورسه، او راغدین قیرار گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان
1128 قیش گون او چون خرقه تیکان دین تیکان باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین
1129 مین یمیشین اوغروسی یم تو غریدین گیل بنگا گوستار گوزه لوم بیرجه یول
1130 بلکه تیریم بیرگیجه گیز لینجه گول بود زبان دان زن شوخ ظریف
1131 گفت دو بیتک بزبان حریف گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین
1132 باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق
1133 کیمساد یماس مونجه داخی سوز آچوق خاست بپا ترک و زن از پا فتاد
1134 از مژه ی هر دو رگ خون گشاد باز شکاریش چه از دام رفت
1135 گریه کنان زن بلب بام رفت دید در اطراف شکر لب زنان
1136 خنده چو گل بر مه نخشب زنان گر چه همین بست لبش رشک لیک
1137 خواست در این حادثه خلقی شریک داد بشارت، که گروهی عجب!
1138 آمده از دامن کوهی عجب! زاده ی ترکند و بمیدان جنگ
1139 پیرو جوان، پیر و پورپشنگ بر سرو تن، پوست چو کیمخت سخت
1140 خود نخواهند و زره،بلکه رخت از پی ناورد،چو رزم آوران
1141 راست وکج بسته دو تیغ گران راه چو این گنبد گردان زنند
1142 شب بزنان روز بمردان زنند بودم ازیشان یکی اکنون رفیق
1143 جان بفدایش، چه رفیقی شفیق! در چمن من، ز نهالی که کشت
1144 آرزویی در دل تنگم نهشت رفت و، ز غم دست بسر مانده ام؛
1145 چشم بره، گوش بدر مانده ام رفته از آن دم که مرا ترک گاد
1146 صحبت ده ساله ی شویم زیاد ترک جهان کرده ام از یاد ترک
1147 یا عجبا مردی و اولاد ترک! موی خشن، کز تن اتراک رست
1148 هم ز سه چیز است نشانی درست: کس نه از اتراک طلبگار می
1149 دوغ در این قوم کند کارمی نه ز سقنقور بود زورشان
1150 هست همان خرزه سقنقورشان گرم سخن شد زن و دیگر زنان
1151 دست تأسف بسر هم زنان آری، از گنج فرومایگان
1152 زود شوند آگه همسایگان تاش تامور القصه از آن خانه رفت
1153 شمع همی سوخت، چو پروانه رفت میشد و میدید ز پی هر قدم
1154 میشد و میگفت بخود دمبدم: قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا
1155 ایمدی که گوردوم تو شو بام تاغ آرا ببردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟!
1156 بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟!
1157 یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟! بیردا بویول کیم گیتامین، قایتامین؟!
1158 بیردا غمینی یاریما آیتامین بیردا تا مار خضر سویی جا میما؟!
1159 بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟! بیردا تو شار شهره یولوم تاغدین؟!
1160 بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟! بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟!
1161 یار یارا سیدین ساقالور موشوم؟! گون بگون اول گونی اگر گورماسام
1162 اول گونیننگ تورماسام، اولتور ماسام آی به آی اول آیا کاش گوز توشا
1163 تیلبه منم قورخام آی هورکوشا قورخارام اول شوخ اونو تسامینی
1164 ایرینی گورسا اولی توتسامینی تیردی بوسوز لارتولی یاشدین گوزی
1165 کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی داشت یکی دوست ز رندان شهر
1166 کآگهیش بود ز پازهر و زهر گفت سراپای باو حال خویش
1167 خواند ز ادبار وز اقبال خویش گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم؟!
1168 پندایشیتماس قولاغوم نیلاییم؟! حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم
1169 پالچیقاباتی ایاغوم توت ایلوم هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!
1170 هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین! گشته کنون چون بتودمساز بخت
1171 رو سوی حمام و بدل ساز رخت گفت حریفش که : خوشا حال تو
1172 کاش که من داشتم اقبال تو بوی عرق، بوی منی، بوی پشم
1173 چون بمشامش رسد، آید بخشم! گر چه زن از طایفه ی ناس نیست
1174 باز زن است آخر، کناس نیست روی خود، از گرد صفائی بده
1175 آینه ی خویش، جلائی بده سرو، گل تازه و تر بیندت
1176 از چمن وصل، سمن چیندت کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟!
1177 زر اگر از وی طلبی جان دهد! تر کک نادان چو بحمام رفت
1178 موز تنش، پوست ز بادام رفت! شست تن، از مشک و گلاب و عبیر
1179 جامه بپوشید بتن از حریر شب چو کمر بست و کله بر نهاد!
1180 رو بدر خانه ی دلبر نهاد دید چو در بسته، زد آهسته در
1181 حلقه ی در گفتنش: آهسته تر! بود زن راهزن اندر کمین
1182 گه به یسارش نظر و گه یمین ناگهش، آواز بر آمد بگوش؛
1183 آمد ودید آمده هیزم فروش شمع برافروخت و در باز کرد
1184 بست در، آنگه گله آغاز کرد گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!
1185 آمدی ای عهد شکن دیر، حیف! ترک کشید از دو طرف سنبلش
1186 ریخت بلب بوسه، بدامن گلش بند ازار، از خود و از زن گشود
1187 رخنه ی باغ و در گلشن گشود در طپش افتاد، چو ماهی بشست
1188 باز بحکم شبق آورد دست در همه اعضاش، یکی مو ندید
1189 موی کنان، مویه کنان لب گزید خون سیه ریخت، ز چشم سیاه؛
1190 گریه کنان گفت که: واحسرتاه برد بتاراج فلک گنج من
1191 نیست کسی را بخبر از رنج من یافت گره، گوشه ی ابروی او
1192 رست شد از خشم بتن موی او زد لگدی محکم و بر سینه اش
1193 دور چو شد مار ز گنجینه اش بست ازار، آنگه و در باز کرد
1194 چین بچین، عربده آغاز کرد گفت: در اینخانه ای آقای من
1195 هست دگر جای تو یا جای من ترک بحیرت ز زن دلفروز
1196 باز بکف بند ازارش هنوز گفت: نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ
1197 یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک گفت زن: ای ابله گم کرده راه
1198 راه نه این بود غلط رفتی آه! دی که درین خانه قد افراختی
1199 سایه ی لطفم بسر انداختی هیزم خشکیت، ره آورد بود
1200 جامه ی پشمینت پر از گرد بود غمزه ی تو، خاک بفرقم ببیخت
1201 خنده ی تو، اشک ز چشمم بریخت ترک نگه، غارت هوشم نکرد
1202 زلف سیه، حلقه بگوشم نکرد داغ نشد سینه ام، از سینه ات
1203 زنگ نبرد از دلم آیینه ات موی تو کان رست ز پشت زهار
1204 تازه تر از سبزه ز تر در بهار مشک سیه، دام رهش نام شد
1205 مرغ دلم، بسته ی آن دام شد نافه ی موی تو که نافم درید
1206 دلق حیا، ستر عفافم درید ورنه مرا بود، یکی نغز شوی
1207 سرو سمن بو، مه خورشید روی! رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر؛
1208 نر، ولی از ماده بسی ماده تر گر چه تو از نو ره و از تیغ تیز
1209 موی ستردی ز تن، از ساق نیز از تن او، موی نرسته هنوز؛
1210 دیده، ازو عیب نجسته هنوز درج دری بود، درش بس ثمین؛
1211 خواجه مرا کرده بر آن درج امین دادمت آن درج درخشنده، آه
1212 بیخبر از خواجه، که رویم سیاه! یافته مقصود دل ای محتشم
1213 بر سرت افتاد هوای حشم وعده ی برگشتن زودت نه دیر
1214 کرد دلم را بجدایی دلیر چون ز برم رفتی و باز آمدی
1215 حلیه گر و حله طراز آمدی موی ستردی ز سراپای خویش
1216 زیب دهی تا تن زیبای خویش لیک ندانی که همی خواستی
1217 حسن خود افزون کنی و کاستی! خرزه که موییش نرست از زهار
1218 نخله ی بی برگ بود در بهار جغد که پر خاک بسر بیختش
1219 بهتر از آن باد که پر ریختش ناوک بی پر، نخورد بر نشان
1220 ور همه پیکان بودش زر نشان نیست در اینجا دگرت جای زیست
1221 یک سر مو، دوستیم با تو نیست رو سر خود گیر، که چون من شدی
1222 مرد بدی، لیک چو من زن شدی تر کک بیچاره بناکام رفت
1223 طایر سیم آورش از دام رفت میر سرا چون بسرا بازگشت
1224 هیچ نبودش خبر از سرگذشت راه همان، خانه همان، زن همان؛
1225 تا چه کند باز دل بدگمان؟! مرد زند در سفر از راه زن
1226 راهزن خانه بود آه زن! تاش تامور از وصل چو شد ناامید
1227 می شد و لاحول بخود میدمید هم نفس او نشدی هیچ کس
1228 می شد و میگفت بخود هر نفس: سارت کیمی ایگری یولاسالدی منی
1229 قایغو توزی آرا یا آلدی منی دوست و دشمن لیغینی بیلمادوم
1230 زیرک و کود نلیغینی بیلمادوم یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب
1231 ایوی یقلسونگ که ایو یمنی یقیب نه ایل آرا سیغه یولوم بار داخی
1232 نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب
1233 یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب کرد بهر دوست شکایت همین
1234 قصه همین بود، حکایت همین! ای پسر ساده دل و ساده روی
1235 هر چه دعا میکنم آیین بگوی کام زن، از زهراجل تلخ باد
1236 غره ی ماه طربش، سلخ باد! چند کنی گوش بمکر زنان؟!
1237 گام زنی از پی تر دامنان؟! شکر، کزین هر دو ندارم کمی؛
1238 هست بس این، هستی اگر آدمی! نیست گرین حرف ز من باورت
1239 خود رو و تحقیق کن از مادرت ای وطن بیوطنان کوی تو
1240 روی بدو نیک همه سوی تو عاجزی و بکسی ام را ببین
1241 از همه کس واپسیم را ببین با همه بیقدری و شرمندگی
1242 با همه خواری و سرافگندگی روی بدرگاه تو آورده ام
1243 تا زعنایت ندری پرده ام نیست کسی غیر تو چون یاورم
1244 گر تو برانی، بکه رو آورم؟! لطف بر این جان بغم بسته کن
1245 رحم برین کالبد خسته کن! ای ز توام ساخته عصیان خجل
1246 منفعلم، منفعلم، منفعل غیر من، آنانکه درین منزلند
1247 هر یکی از رهگذری خوشدلند هر یکی اندر طرفی جا گرفت
1248 این ره دین، آن ره دنیا گرفت زین عمل شاد بیاد بهشت
1249 تا چه بسر آید از سرنوشت؟! و آن زعمل یافته عیش تمام
1250 زنده دل از عشرت دنیا مدام من که ازین هر دوره آواره ام
1251 چاره ی من ساز، که بیچاره ام داده ام از کف ره دنیا و دین
1252 خود نه از ن بهره ورم، نه ازین نفس ز یک سو ره دینم زده
1253 چرخ ز یک سو بزمینم زده نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
1254 روی ز شرم گنهم زرد داشت چرخ دل، از خار غمم، ریش داشت؛
1255 از پی هر نوش دو صد نیش داشت بسته در عیش برویم سپهر
1256 آه ازین سخت دل سست مهر لیک، ز هر جور که دیدم ازو
1257 زین همه خواری که کشیدم ازو بود شب هجر، غم اندوزتر
1258 بود تب هجر، جگر سوزتر شیشه که لبریز می عشرت است
1259 چون شکند ناله اش از فرقت است آه که با هر که دلم خو گرفت
1260 جان غمین، خو بغم او گرفت دور فلک، ساخت جدا از منش
1261 کرد رها دست من از دامنش بوقلمونی است سپهر دو رنگ
1262 نیست چو در روز و شب او درنگ رنگ خرابی است در آبادیش
1263 میگذرد هم غم وهم شادی اش کاش درین مرحله می بودمی
1264 جز ره این راه نه پیمودمی تا نشدی از گنهم روی زرد