1 گفت با مجنون شبی لیلی براز کای بعشق من ز عقل افتاده باز
2 تا توانی با خرد بیگانه باش عقل را غارت کن و دیوانه باش
3 زانک اگر تو عاقل آئی سوی من زخم بسیاری خوری در کوی من
4 لیک اگر دیوانه آئی در شمار هیچکس را با تو نبود هیچ کار
1 گفت روزی فرخ و مسعود بود روز عرض لشگر محمود بود
2 شد به صحرا بیعدد پیل و سپاه بود بالایی، بر آنجا رفت شاه
1 دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد
2 دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن تو دست رها نتوان کرد
1 تا کی باشم عاجز و مضطر مانده بادی در دست و خاک بر سر مانده
2 هر روزم اگر هزاردر بگشایند من زانهمه همچو حلقه بر در مانده
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به