1 با پسر گفت یک شبی مأمون کای در اقبال و بخت روزافزون
2 چون رسد نوبت خلافت تو حرص دنیا مباد آفت تو
3 هر که را از خلیفگی خدای نشود سیر نفس بد فرمای
4 سیر مشکل شود ازان زر و سیم که کشد گه ز بیوه گه ز یتیم
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ساده مردی شد مسافر با پسر هر دو را بر یک خرک بار سفر
2 بود پای از محنت ره ریششان بر سر آن کوهی آمد پیششان
1 زد به جهان نوبت شاهنشهی کوکبه فقر عبیداللهی
2 آن که ز حریت فقر آگه است خواجه احرار عبیدالله است
1 ای علم هستی ما با تو پست نیست به خود هست به تو هر چه هست
2 ذات تو هم هستی و هم هست کن هست کن عالم نوی و کهن
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به