1 با پسر گفت لولیی در ده نیست چیزی ز نان گندم به
2 گفت هرگز تو خورده ای بابا گفت من خود نخورده ام اما
3 بود جدی مرا کهنسالی یافته از زمانه اقبالی
4 دیده بود او کسی حوالی شهر که گرفتی ز نان گندم بهر
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 ای علم هستی ما با تو پست نیست به خود هست به تو هر چه هست
2 ذات تو هم هستی و هم هست کن هست کن عالم نوی و کهن
1 ساده مردی شد مسافر با پسر هر دو را بر یک خرک بار سفر
2 بود پای از محنت ره ریششان بر سر آن کوهی آمد پیششان
1 زد به جهان نوبت شاهنشهی کوکبه فقر عبیداللهی
2 آن که ز حریت فقر آگه است خواجه احرار عبیدالله است
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به