1 با پسر گفت لولیی در ده نیست چیزی ز نان گندم به
2 گفت هرگز تو خورده ای بابا گفت من خود نخورده ام اما
3 بود جدی مرا کهنسالی یافته از زمانه اقبالی
4 دیده بود او کسی حوالی شهر که گرفتی ز نان گندم بهر
1 ای که در دولت دین کم زنی چند دم از نسبت آدم زنی
2 آدمی آنست که دینی در اوست محو گمان کرده یقینی دراوست
1 شب که از هر کار دل پرداختی با حریفان نرد عشرت باختی
2 بزمگاهی چون بهشت آراستی مطربان حور پیکر خواستی
1 پیش شیخی رفت آن مرد فضول بهر بی فرزندیش خاطر ملول
2 گفت با من دار شیخا همتی تا ببخشد کردگارم دولتی