-
لایک
-
ذخیره
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
1 با پسر گفت لولیی در ده نیست چیزی ز نان گندم به
2 گفت هرگز تو خورده ای بابا گفت من خود نخورده ام اما
3 بود جدی مرا کهنسالی یافته از زمانه اقبالی
4 دیده بود او کسی حوالی شهر که گرفتی ز نان گندم بهر