با پسر گفت لولیی در ده از جامی هفت اورنگ 142

با پسر گفت لولیی در ده

1 با پسر گفت لولیی در ده نیست چیزی ز نان گندم به

2 گفت هرگز تو خورده ای بابا گفت من خود نخورده ام اما

3 بود جدی مرا کهنسالی یافته از زمانه اقبالی

4 دیده بود او کسی حوالی شهر که گرفتی ز نان گندم بهر

عکس نوشته
کامنت
comment