چنین گفت آنکه بحری از عطار نیشابوری خسرونامه 23

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنین گفت آنکه بحری بود در گفت

1 چنین گفت آنکه بحری بود در گفت که گاهی در فشاند و گاه درسُفت

2 که چون هرمز بعشق گل میان بست دل پرخون در آن دلبربجان بست

3 چو شد زان ماه آهو چشم خسته چو شیری مست گشت از بند جسته

4 ز گل همچون شکر در آب بگداخت بدان آتش چو شمع از تاب بگداخت

5 ز گل چون بلبلی در زاری آمد میان خاک در خونخواری آمد

6 ز گل درپای دل صد خارش افتاد دلش از دست رفت و کارش افتاد

7 ز نرگس بر گلش خونابه میشد دلش چون گندمی برتابه میشد

8 ز تفّ عشق و تفّ تب چنان گشت که زیر شعله چون اخگر نهان گشت

9 دو آتش همچو بادی در رسیدند بیک ره بر دل و جانش دمیدند

10 چنان زیر و زبر شد زان دو آتش که آتش همچو او شد او چو آتش

11 ز بس آتش که داشت او در دل تنگ برو میسوخت چون آتش دل سنگ

12 نهان زان گشت زیر سنگ آتش که می بگریخت زان دلتنگ آتش

13 ز بی صبریش دل را بیم جان بود چو بیدل بود بی صبریش ازان بود

14 صبوری را دلی بر جای باید ز سودایی و بیدل صبر ناید

15 چو هرمز مینیافت از خود صبوری هزاران رنج یافت از درد دوری

16 بدل گفتا چه کردی ای سیه روز که جستی دوری از دُرّ شب افروز

17 فرا درآمده اقبالت از بام ز دستت رفته و تو مانده در دام

18 چو نیکویی نیامد سازگارت بپایان بر بسختی روزگارت

19 کسی را ماه آید زاسمان پیش چگونه در زمین گنجد بیندیش

20 کسی گنجی بدست آورده بی رنج چگونه دست نگشاید بدان گنج

21 کسی را بی صدف دُرّ شب افروز چگونه بیخودش دارد شب و روز

22 دریغا ماهروی من کجا شد کزو پشتم چو ماه نو دوتا شد

23 دریغا کز چنان دُر دور ماندم وزو همسنگ دریا خون فشاندم

24 دریغا کان چنان گنجی نهان گشت وزو چون گنج جانم خاکدان گشت

25 که کردست اینکه من کردم چه سازم چو در ششدر فروماندم چه بازم

26 مرا چون چشم سر جُفتی در آفاق بنادانی شدم زو همچو او طاق

27 چو روزی ره بسر آمد درین کار دل هرمز بجان آمد ازین بار

28 بگرد باغ درمیگشت پیوست ببوی دایه چون شوریدهٔ مست

29 رسید القصه روزی دایهٔ پیر نهاد از بهر هرمز دام تزویر

30 چوهرمز دایه را در گلستان دید تو گفتی تشنهیی آب روان دید

31 بپیش دایه شد چون شرمساری ز شرم دایه چشمش چشمه ساری

32 چو هرمز را بر خود دید دایه بران خورشید رخ افگند سایه

33 گره بر ابروی پرچین زد ازوی قدم در خشم و دم در کین زد ازوی

34 ازو بگذشت و نادیدارش آورد نکرد آزرم در آزارش آورد

35 دم لایلتفت میزد ز هرمز که با هرمز ندارم کار هرگز

36 چو هرمز دایه را با خود بکین دید بغایت سهمناک و خشمگین دید

37 بر او رفت و گفت ای دایه آخر ببادم برمده سرمایه آخر

38 سخنها پیش تو بیخرده گفتم ز سرمستی برون از پرده گفتم

39 تو بر نادانیم اکنون تفوکن ندانستم خطا کردم عفو کن

40 ز پای افتاده بودم بی دل و مست نگیرد هیچکس از مست بردست

41 ببازی گر نمودم زرق و دستان چنین باری، عجب نبود زمستان

42 ز من کینه مگیر ای سیم سینه که از مستان کسی نگرفته کینه

43 ز مستان کار ناهموار آید چو نیک آید زمن بسیار آید

44 اگر بی مهریی دیدی ز مستی بهشیاری چرا در کین نشستی

45 چو بودم من زمستی در خرابی بهشیاری ز من سر می چه تابی

46 چو بینی در خرابی کار ناساز در آبادی بنتوان گفت ازان باز

47 کنون از مهر گل چون موم گشتم چو موی لقمه نامعلوم گشتم

48 چو روی از عشق او دیدی بنفشم ز بیرحمی نشاندی زیر کفشم

49 ز گل هم سیخ سوخت و هم کبابم وزین آتش ز سر بگذشت آبم

50 خدا را دایه، درمانی کن آخر علاج درد حیرانی کن آخر

51 مشو در تاب از جسم چو مویم مشو در خط ز کین من چو رویم

52 چو دل مرغ تو شد بروی زدی تیر نهادی بر رهش دامی گلو گیر

53 چو در دام خود آوردی تمامم دمی در دم برون آور ز دامم

54 تو نیکی کن اگر بد کردهام من که آن بد بادل خود کردهام من

55 تو نیکی کن چو نیکی میتوان کرد که هرگز از نکوکاری زیان کرد

56 مرا یک قطرهٔ خونست خودرای که دل میخواندش هرکس بهر جای

57 چو در پای تو افتم سرنگون من از آن قطره بریزم جوی خون من

58 مکن ای دایه، این تندی رها کن بنرمی چارهٔ این مبتلا کن

59 نگر کز عشق سودایی شدم من سر غوغای رسوایی شدم من

60 ندارم دست و دستاویزی ازین بیش دلم از دست شد مستیز ازین بیش

61 چو شمعم چند سوزان داری آخر بده پروانه گر جان داری آخر

62 چو من چون شمع مردم در سحرگاه چه حاصل گردهی پروانه آنگاه

63 بگفت این و ز نرگسهای مخمور فرو بارید مروارید منثور

64 ز سوز عشق سروش سرنگون گشت بروی او روانه جوی خون گشت

65 هوای گل چو نیرنگ بلا زد دلش چون ذرّهیی دم در هوا زد

66 ز بس کز دیده خون بگذشت بر وی بزاری دایه گریان گشت بروی

67 بپاسخ گفت ای هرمز دگر نیز نخواهم خوردنت خون جگر نیز

68 چو جان گلرخم از تست زنده چرا پیشت نباشد دایه بنده

69 کنون آن رفت ازین پس بندهام من چگونه بندهیی تا زندهام من

70 غرامت کردهام با دلستانی غرامت میکشم با تو بجانی

71 مرا چون زین غرامت بیم جانست سرم چون عنکبوتی در میانست

72 چه گر از عنکبوتی هیچ ناید هم آخر پرده داری را بشاید

73 نهم چون عنکبوتان تازاغاز که در پرده نکوتر باشد این راز

74 شب و روز از غم پرده دریدن ندارم کار جز پرده تنیدن

75 کنون رفتم بعذر آن بر ماه کنم آن ماه را زین مهر آگاه

76 رسانم هر دو را چون ماه با مهر نشانم مهر و مه را چهر بر چهر

77 چو دو تنگ شکر با هم نشینند جهانی چون مگس باری ببینند

78 چو من در تنگ دارم هر دو شکّر مگس کی پر زند با هر دو دلبر

79 چو من چون عنکبوتان پرده دارم مگس را زنده در پرده نیارم

80 اگر من یک مگس بینم برین در زنم همچون مگس دو دست بر سر

81 زهر در دایه مشتی دم فرو خواند بسی افسانه و افسون برو خواند

82 بسی بازار گلرخ تیزتر کرد جهان عشق پر شور و شکر کرد

83 نهاد القصّه او را در شبانگاه اساس وعده در خلوتگه ماه

84 نهانی راست شد معیاد گاهی که جمع آیند خورشیدی و ماهی

85 دل هرمز ازان شادی چنان شد که گویی مغز او چون زعفران شد

86 بیامد دایه چون بادی بر گل چو گل خندان شکر ریزان چو بلبل

87 گلش گفت ای گرامی تر ز جانم چه آوردی خبر از گلستانم

88 چسانت پرسم از گرد ره آخر بگو شیر آمدی یا روبه آخر

89 جوابش داد کای گل در جهان من ندیدم همچو هرمز یک جوان من

90 بهمّت از خم گردون گذشته برفعت از جهان بیرون گذشته

91 فزونتر از فریدون وز جمشید گرانمایه شده زوفرّ خورشید

92 ندیدم مثل هرمز در نکویی ندیده بودمش زین پیش گویی

93 چو چشمم رنگ نارنجی او دید همی عقلم ترنجو دست ببرید

94 دهانی دارد از تنگی چو پسته دوعنابش ز شرم دایه بسته

95 چنان در پسته تنگی بود و لغزش که بیرون اوفتاد از پسته مغزش

96 برون از پسته مغزش مابقی بود ازان معنی خط او فستقی بود

97 چو گرد بسته خطّ فستقی داشت دلم را بوسهیی بر احمقی داشت

98 برانم داشت دل تالب گشایم ز لعلش ناگهی شکّر ربایم

99 ولیکن عقل بر جایم نگه داشت وگرنه دل بران شکّر شره داشت

100 چنان دل از خطش بیخویشتن بود که گفتی خطّ او برخون من بود

101 ترا این عشق ورزیدن حلالست که چون هرمز بنیکویی محالست

102 درین معنی دلم تا آسمان شد که بر ماه زمین عاشق توان شد

103 روا دارم که او را دوست داری که او را هست جای دوستداری

104 نسازی کار با او با که سازی نبازی عشق با او با که بازی

105 چو من آن مرغ را بیدانه دیدم بمشتی دانه در دامش کشیدم

106 بسی دم دادمش القصه باری چو راضی گونهیی شد بیمداری

107 نهادم وعده تا چون شب دراید ترا صبحی ز وصل او براید

108 دو دل در عیش جان افروز دارید بهم هر دو شبی چون روز دارید

109 فرو خواهد شدن این دم سرانجام دمی دستی بر آرید ای دلارام

110 چو گل از دایه بشنود این سخن را چو مه رخ برفروخت آن سرو بن را

111 بدو گفت ای بتو دل زنده جانم چگونه شکر تو گفتن توانم

112 چه گویم هرچه گویم بیش ازان باد که رحمت بر چنان کام و زبان باد

113 خدایم رحمتی بنهاد در تو نکو کردی که رحمت باد بر تو

114 کنون ماییم و روی دوست امشب چو پسته با شکر هم پوست امشب

115 گل عاشق همه شب با دل افروز شکر در تنگ خواهد داشت تا روز

116 اگر صبحی ز شام ما برآید دمی از ما بکام ما برآید

117 چو گردون را معلّق گشت رایت زانجم نه ورق شد پر روایت

118 ستاره ازکبودی رخ برافروخت مه نو چون جهودان زردبردوخت

119 نقاب از روی گردون برگرفتند هزاران شمع زرّین درگرفتند

120 فلک زان بود پر شمع شب افروز که مروارید میپیوست تا روز

121 چو شد روز و شب دیگر درامد فرو شد آفتاب و مه برامد

122 نشسته بود هرمز منتظر وار که تا باگل کند در باغ دیدار

123 برای شکّری زان لعل خندان نهاده چشم و کرده تیز دندان

124 دلش در بر تپان تا چون کند او که خار گل زپا بیرون کند او

125 چو پاسی شد ز شب مهتاب بفروخت چو خورشیدی گل سیراب بفروخت

126 بباغ آمد چو ماهی دایه در پس بشکل آفتاب و سایه در پس

127 چو هرمز دید در مهتاب ماهی دلش بیهوش شد برداشت آهی

128 چو خوشه سر بسوی ماه میشد دلی چون خور رخی چون کاه میشد

129 گل خوشرنگ باقدّچو سروی خرامان پیش آمد چون تذروی

130 بنرگس در فسونگاری عمل کرد بغمزه مشکلات عشق حل کرد

131 زلب برداشت مهر دلبری را برخ بنهاد اسبی مشتری را

132 بغمزه راه بر اختر فرو بست بخنده دست بر شکّر فرو بست

133 درآمد بر زمین افکنده گیسو لبی پرخنده و چینی برابرو

134 فرو پوشیده دیبایی ملّون شده دیبا از آن زیبا مزین

135 ازان در زیر نقش روم بود او که سر تا پای همچون موم بود او

136 بغایت موم او نقشی نکو داشت زهی موم و زهی نقشی که او داشت

137 چو هرمز دید نقش دل گزین را بخدمت بوسه زد روی زمین را

138 چو ماه او بخدمت راه بگرفت زمین در پیش آمد ماه بگرفت

139 چو سایه از زمین بر ماه افتاد گل خورشید رخ در راه افتاد

140 نمازش برد گل زیر چمن در فتاده این شکر لب وان سمن بر

141 میی ناخورده مست افتاده هر دو شده چون بیهشان بی باده هر دو

142 یکی را پای در گل مانده از عشق یکی را دست بر دل مانده از عشق

143 یکی چون ماه درتاب اوفتاده یکی چون ماهی از آب اوفتاده

عکس نوشته
کامنت
comment