-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چنین گفت او که کرد از وی روایت کسی کو بود راوی حکایت
2 که چون خسرو ز رنج و غم بیاسود همیشه شادمان و کامران بود
3 نیاسود از سرود رود ونخجیر نه از جام می و نز نغمهٔ زیر
4 بدینسان تا که شد بسیار سالش نیامد هیچ نقصان در کمالش
5 وزان پس بد شبی اندر بر گل بصد ناز و خوشی در بستر گل
6 دل بیناش خوابی سهمگین دید که همچون بید از سهمش بلرزید
7 برون شد روز دیگر سوی نخجیر مگر کز وی بگردد بد بتدبیر
8 شدند اندر رکاب وی خرامان ز خویشان و ندیمان وغلامان
9 تنی صد را سواران گزیده شکاری افگنان کار دیده
10 سگ و شاهین و چرغ ویوز و شهباز همی بردند مردان سر افراز
11 دوانیدند اندر دشت هر سو یکایک در شکار مرغ و آهو
12 بیفگندند بسیاری شکاری از آهو و ز کبک کوهساری
13 پدید آمد پی گوران بسیار همی بردند زان پی ره بهنجار
14 فتادند از عقبشان در بیابان بران اسپان چون دیوان شتابان
15 ازان گوران نیامد هیچ درپیش بیفگندند چیزی از کم و بیش
16 بدینسان تا بشد یک نیمهٔ روز بگشت از چرخ مهر گیتی افروز
17 ز تاب آفتاب و زخم گرما شدند ازتشنگی حیران و شیدا
18 همی رفتند از هر سوی پویان همه کوه و بیابان راه جویان
19 چو بسیاری زهر جانب برفتند امید از جان شیرین برگرفتند
20 قضا را سبزهیی دیدند سیراب دران جانب دوانیدند بشتاب
21 یکی چشمه بدانجا آبکی کم زمین گردش گرفته اندکی نم
22 بگرد چشمه اندر حلقه کردند از آن چشمه یکایک آب خوردند
23 بیاران گفت شاه نام بردار که من امروز دیدم رنج بسیار
24 ندارم چشمهٔ خورشید را تاب بباید خفت پیش چشمهٔ آب
25 چو شاه این گفت حالی بارگاهش کشیدند و بگرد او سپاهش
26 بگرد چشمه فرش خسروی را بیفگندند شاه منزوی را
27 درون شد شه نه کس را خواند ونه گفت بدل ناخوش جلابی خورد و خوش خفت
28 ز بسخوشی که دل در خواب بودش سپهر پیر خوابی دید زودش
29 چنان خوابیش دید وحیله آمیخت که جانش برد و از خوابش نه انگیخت
30 قضا را افعیی هر روز در تاب ز گرما آمدی تا چشمهٔ آب
31 بران نم ساعتی خفتی و بودی چو تفّش کم شدی رفتی چو دودی
32 بوقت خویش باز آمد دران روز بدانجاخفته بد شاه دل افروز
33 چو شه درخواب بود و جای خالی بزد بر شاه و خشکش کرد حالی
34 چو شه را کشت خاک تر برفت او هم آنجا حلقهیی زد خوش بخفت او
35 شهٔ دلداده جان در قهر مانده لب چون نوش او پر زهر مانده
36 فلک چون گوی سرگردانش کرده بجان آورده آنگه جانش برده
37 بداد از بیخودی جان بی ستوهی بیک جو زهر مردی همچو کوهی
38 بیک ساعت چنان شد خسرو یل که با صد ساله مرده شد مقابل
39 شکاری را، برون شد شه دریغا شکار او شد چنین ناگه دریغا
40 همه عالم نه ماهست و نه میغست ولی بحری پر از موج دریغست
41 اگر هر ذرّه را از هم کنی باز دریغا یابیش انجام و آغاز
42 چو دارد هر که زاد او مرگ از پس سخن زو چیست انّاللّه و بس
43 چو طفل از پرده عزم این جهان کرد چو زاد او ماتم خود آن زمان کرد
44 ازان در گریه آمد چون بزاد او که اندر ماتم خویش اوفتاد او
45 چه گرمرغی دلارام اوفتادی بسی بگری که در دام اوفتادی
46 چو زادن از برای مرگ آمد کرا این زیستن پر برگ آمد
47 ز یک دم تا بمیری خوارو عاجز بدیگر دم نگردی زنده هرگز
48 چرا باشی ز عمری مانده در دام که یک یک دم بباید مرد ناکام
49 ترا این زندگانی آشکاره نهانی هست مرگ باره باره
50 برو عمری گزین زین به که داری که آن بهتر که این مهمل گذاری
51 سرافشانان چو عیب عمر دیدند شهادت لاجرم شاهد گزیدند
52 چه خواهی کرد در جایی که هرگز کسی قادر نشد ناگشته عاجز
53 تو از بادی طلسمی کرده بر پای کجا ماند طلسم از باد برجای
54 چرات ازعالم و از خویش بس نیست که بنیاد تو جز بر یک نفس نیست
55 دمی کز تو برامد آن نفس پاک فرو شد روزت و دیگر کفی خاک
56 من و من چند گویی چند پیچی که یک من خاک و دیگر هیچ هیچی
57 منی خاکی تو من من گفتنت چیست تو هیچی این همه آشفتنت چیست
58 من و من چند گویی کاین من تو دمست و بس همان من دشمن تو
59 طلسمی کز دمی گرمست بر جای چو آن دم سرد گشت افتاد از پای
60 چو آن دم رفت ناماند مگر هیچ مزن دم خویش را دان و دگر هیچ
61 ولیکن تا که ندهند آن دمت باز خبر ندهد کسی زان عالمت باز
62 تو این دم مردخو کرده بنازی بعادت میکنی کاری مجازی
63 قدم در نه درین دریای بی بن که از تو نام ماند ناز میکن
64 جهان در فربهی و در گدازت فراغت داد از آز و نیازت
65 جهان را از غم تو هیچ غم نیست که از شادی تو شادیش کم نیست
66 اگر تو غم خوری گر شاد باشی بیک نرخست تا آزاد باشی
67 اگر صد چون تو هر روزی بمیرد زمین گردی، فلک سوزی نگیرد
68 منه بر گردن ای غافل بسی بار که در گردن کنی خود را بسی کار
69 هزاران بار اگر برپشت گیری چنانست آنکه بر انگشت گیری
70 چرا بر دست چندین پیچ داری که بشمردی هزاران هیچ داری
71 که خواهد در حسابی باز ماندن که آخر دست ازان باید فشاندن
72 زهر دستی حسابی یاد داری ولی در دست آخر باد داری
73 بآخر چون نماز دیگری بود نه شاه آمد نه خوابش را سری بود
74 سپه رفتند و شه در خواب دیدند برِ او افعیی پرتاب دیدند
75 میان زهرشه را غرقه کرده ز سر تا پای خود را حلقه کرده
76 تن شه تیره تر ازمشک گشته چو کافوری ز سردی خشک گشته
77 چو دیدندش چنان یاران و خویشان چگویم من که چون گشتند ایشان
78 ز اشک آن چشمه را جیحون گرفتند بسنگ آن مار را در خون گرفتند
79 چه سود از افعیی در پیش کرده که بود آن شوم کار خویش کرده
80 چو زان بد زهر، دل پرداز گشتند بسوی کشتهٔ خود باز گشتند
81 خبر بردند سوی پیر فرتوت که خسرو کشته شد، بفرست تابوت
82 ز یار خویش گلرخ را خبر کن جهانگیر جهان را پیش درکن
83 درین ماتم برانگیزان قیامت که ننشیند چنین جایی ملامت
84 درامد قاصد ناخوش خبر زود خبر بر گفت تا شه را خبر بود
85 برامد تند بادی بی سلامت جهان پر شور شد همچون قیامت
86 جگر خون شد ازان بادی که برخاست زهی زاری و فریادی که برخاست
87 خروشی در میان روم افتاد که خسرو را شکاری شوم افتاد
88 چو دریا کشوری پرجوش میشد کسی کان میشنید از هوش میشد
89 جهانگیر از پس قیصر برون رفت کنون کار مصیبت بین که چون رفت
90 چو دیگر روز صبح افتاد بر راه جهانی خلق گرد آمد بدرگاه
91 کسی ناگاه گلرخ را خبر کرد که جانان تو جان بادادگر کرد
92 چنین بود و چنین بنیوش حالش دریغا خسرو و حسن و جمالش
93 بجه از جای و در پیش آر ره را برون بر رخت کاوردند شه را
94 چگویم من که گل زین حال چون شد در آتش اوفتاد و غرق خون شد
95 برون آمد ز در آن شمع خوبان زنان دو دست برسر پای کوبان
96 پلاس افگنده بر سر روی خسته کنب بر سر بجای موی بسته
97 بنخ نخ، پیرهن را چاک کرده ز پای افتاده بر سر خاک کرده
98 بریده موی عنبر بار از سر فگنده جامهٔ زر کار از بر
99 زمین از اشک در طوفان گرفته همه بازار ازو افغان گرفته
100 بناخن نقره نیلی فام کرده بافسون تن چونیل خام کرده
101 نه دل در سینه و نه عقل بر جای نه مقنع بر سر ونه کفش در پای
102 ز سوز دلبرش دل گشته بریان جهانی خلق بر گل گشته گریان
103 ز حلقش تا فلک آواز میشد بپیش کشتهٔ خود باز میشد
104 فغان برداشته گل تا بعیّوق که عاشق زین به آید نزد معشوق
105 نماندم تا ز تو ماندم جدا من کجا رفتی کجا جویم ترا من
106 چراکردی چنین قصد شکاری که خود گشتی شکار روزگاری
107 چو گلرخ را بدینسان پای بستی شدی ناگاه و کردی پیشدستی
108 منم از درد تو چون مار پیچان تو چون گشتی بدرد ازمار بیجان
109 نخواهم زنده بر روی زمین من چگونه بینمت آخر چنین من
110 بدیدار پسر آن پیر فرتوت برهنه پای میشد پیش تابوت
111 دریده پیرهن، خیل وحشم را فگنده سر نگون چتر و علم را
112 هزاران اسپ یال و دم بریده لگام و زین او از هم دریده
113 هزاران ماهرخ رخسار کنده بمرجان روی چون گلنار کنده
114 همه خاک زمین بر سر نشسته جهان در خاک و خاکستر نشسته
115 چو از دروازه پیدا گشت تابوت روان شد بر زمین روم یاقوت
116 نه چندان خاک پاشیدند هر جای که کس را هیچ خاکی ماند در پای
117 نه چندان اشک باریدند هر سوی که خاکی ماند گل ناکرده در گوی
118 نه چندان سوز و زاری بود آن روز که بتوان گفت درصد سال آن سوز
119 پی تابوت میشد گل چو مستان گهی رخسار خستی گاه پستان
120 گهی سر بر سر تابوت میزد گهی خاک آب چون یاقوت میزد
121 گهی خوش های هایی می برآورد گهی آهی ز جایی می بر آورد
122 زمانی میفتاد از هوش میشد زمانی با دلی پر جوش میشد
123 چنان فریاد میکرد از دل تنگ که از زاریش خون میشد دل سنگ
124 ازان عهد وفایش یاد میکرد چو چنگی هر رگش فریاد میکرد
125 کنیزان گرد او هنگامه کرده ببر در از پلاسی جامه کرده
126 جهان گر تیره گردانی بماتم ز فعل خود نه استد باز عالم
127 چو سوی قصر بردندش ز بیرون تن او را فرو شستند از خون
128 بخوابانید گل بر تخت زرّینش نشد یک دمزدن فارغ ز بالینش
129 زمانی پرده از رویش گشادی زمانی روی بر رویش نهادی
130 زمانی اشک بر رویش فشاندی زمانی سیل بر رویش براندی
131 بنگذاشت آن سمنبر کان تن پاک نهند از تخت زرّین در دل خاک
132 شبانروزی بران تختش رها کرد چه گویم من که آن بیدل چها کرد
133 چه گر خسرو نهان شد زیر کافور ولکین بد تن سیمینش پر نور
134 دو بادامش بپژمرد از لطیفی چوجوزی در گوافتاد از ضعیفی
135 دو لعل سبز پوش او بزودی چو نیل خام شد از بس کبودی
136 سر زلفش که دام جان و دل بود همی شد تا بریزد زیر گل زود
137 دهانش را که بودی چشمهٔ خور بمحلوجش بیاگندند و کافور
138 بآخر چون کفن پوشید خسرو گلش شد تا بگنبد خانه، پس رو
139 شه روی زمین چون رویش این بود کفن پوشید و شد زیر زمین زود
140 گل تر، پیرهن را نیلگون کرد چو نیلوفر بافسون سر برون کرد
141 کبود از بهر آن پوشید آن ماه که شد روزش سیه بی طلعت شاه
142 چو گلرخ در کبودی شد بزودی ز خجلت ماه شد زیر کبودی
143 چو شد بر دخمه شه را گورخانه مجاور گشت گل بر آستانه
144 بسی گفتند گل را، کم نشد سوز برون نامد از آن گنبد شب و روز
145 فرو میریخت اشک از چشم نمناک بمشک زلف میرفت از زمین خاک
146 چو در دل داشت گل زانگونه یاری نبودش روز و شب جز گریه کاری
147 چو آن بیدل بزاری خون گرستی ز صد ابر بهار افزون گرستی
148 هر اشکی کو در آن ماتم شمردی ز دل بگداختی وز دم فسردی
149 شده یکبارگی بروی جهان تنگ جهان بر خویش کرده چون دهان تنگ
150 فغان میکرد و میگفت ای دل افروز کجا جویم ترا در عالم امروز
151 چرا گل راز خود مهجور داری ز نزدیکانت دامن دور داری
152 تهی چون بینم از تو تخت ای دوست بمردم من ز مرگت سخت ای دوست
153 نخواهم جان شیرین در جوانی ز مرگ تلخ تو ای زندگانی
154 بناخن سنگ کندن هست آسان شکیبا بودن از روی تو نتوان
155 چوناخن گر ببرّندم سر از تن براید زارزومندی سر از من
156 کجا رفتی بدین زودی نگارا زهی حسرت دریغا رنج ما را
157 منم جانی و چندان شور دروی که نتوان کرد چندین زور دروی
158 شبانروزی بوصلم غرقه بودی که با من چون نگین در حلقه بودی
159 کنون از حلقه بیرونم نهادی شدی در خاک و درخونم نهادی
160 بسی شب در غمم تا روز بودی کنون چون شمع دل پرسوز بودی
161 دلم زین غم چو با نیرو بسوزد یقین دانم که آتش زو بسوزد
162 توانم سوخت گردون را بیک آه چنانک آتش بننشیند بیک ماه
163 ولی ترسم که گر آهی برآرم گریز حلق را راهی برآرم
164 منم جانی و چندان شور دروی که نتوان کرد چندان زور بروی
165 زهی محنت که در دل دارم ازتو زهی حسرت که حاصل دارم از تو
166 ازین محنت و زین حسرت چگویم فرو ماندم بصد حیرت چگویم
167 بآخر هم بدینسان بود آن ماه توان بودن بدینسان از چنان شاه
168 نه نان خوردی و نه شب خواب کردی بهر روزی یکی جلّاب خوردی
169 چنان گشت آن سمنبر از نزاری که بروی خون گرستندی بزاری
170 جهانگیرش شدی هر دم برِ او ببوسیدی ز پایش تا سرِ او
171 بسی خواهش بسی زاری بکردی دلش دادی و دلداری بکردی
172 ولیکن گل نبردی هیچ فرمان که نپذیرفت دردش هیچ درمان
173 بآخر چون برامد یک مه و نیم فرو شد ماه آن خورشید اقلیم
174 بوقت صبحگاهی بود تنها بدل میگفت با خسرو سخنها
175 ز حال او به جز حق را خبرنه بدل دانا، زبانش کار گرنه
176 درامد آتشی از مغز جانش روان شد سیل خون از دیدگانش
177 رخ پر خون نهاد آن ماه بر خاک خروشی خوش برآورد از دل پاک
178 بزاری گفت ای خسرو من اینک ندانم جان کجاست امّا تن اینک
179 کنون میآیمت گر می بخوانی وگرنه میروم گر می برانی
180 هزاران جان پاک از سینهٔ من فدای همدم دیرینهٔ من
181 مرا جان جهان چون از جهان رفت ز شخص گل جهان نادیده جان رفت
182 بحمداللّه که ماندم از جهان باز نهادم روی جانان را بجان باز
183 کنون جان میدهم از ناصبوری که جان دادن بسی به کز تو دوری
184 بگفت این و بسر برد این جهان را بصد زاری بجانان داد جان را
185 زبان او که شوری در شکر بست بیکدم آن زبان را قفل بر بست
186 یکی خادم که خدمتگار بودش بگردانید سوی قبله زودش
187 عنایت کرد حق تا از عنا رست بیک ساعت زصد گونه بلارست
188 خداوند جهان فرمان بداده دورخ بر خاک گلرخ جان بداده
189 درین بستان چو گل از خاک خیزد ببادی تند هم بر خاک ریزد
190 گلی برخاک ریخت از جور ایّام که به زان گل نبیند دور ایّام
191 چه خواهی دید ازین گردنده پرگار که خواهی شد بدام او گرفتار
192 کزین گردنده پرگار سبک رو نماند هیچکس نه گل نه خسرو
193 برامد تند بادی از کناری ببرد آن هر دو تن را چون غباری
194 چه حاصل گرچه عمری غم کشیدند که ببریدند چو درهم رسیدند
195 چو زین ویرانه، دل پرتاب رفتند بحسرت هر دو خوش درخواب رفتند
196 چو چرخ پیر خونخواری ندیدم بجز خون خوردنش کاری ندیدم
197 چو کژبازست با تو چرخ گردان بنه رگ راست گردن را چو مردان
198 تو میباید که چندان پند گیری ازان یک مرگ کز محنت بمیری
199 تو خود از غایت غفلت چنانی که گر صد مرگ بینی هیچ دانی
200 چو بسیاری بلا در پیش داری نیی عاقل که دل بر خویش داری
201 چو چندینی بلات از پیش و پس هست عجب نبود اگر مرگت کند پست
202 عجب میآیدم گر می ندانی که با چندین بلا چون زنده مانی
203 عجب کاریست کار آدمیزاد که در کم بودگی و در کمی زاد
204 بدست خود سرشتندش بآغاز بدست دیو دادند آخرش باز
205 زهی بیقدری او کز چنان دست بدست دیو افتد غافل و مست
206 کسی کز دست دیوان سر افراز بدست دوست نرسد عاقبت باز
207 ندانم تا بود فردا در آن سوز بدین صورت که مردم هست امروز
208 دلا تو خفتهیی و هر زمانی بدین وادی بی پایان چه مانی
209 فرو رفتند تا چون خواهد آمد وزین وادی که بیرون خواهد آمد
210 چه دریاییست این دریای خونخوار که کس در وی نمیآید پدیدار؟
211 بسی گردون بسر خواهد گذشتن گذشتست و دگر خواهد گذشتن
212 بسی افلاک خواهد بود و تونه تنت در خاک خواهد بود و تونه
213 اگر در زندگی در خاک و افلاک توانی گشت خاک، آنجا رسی پاک
214 وگر این هر دو بندت بسته دارد ترا در ماتم پیوسته دارد
215 سعیدی، گر تو در افلاک مانی شقی باشی اگر در خاک مانی
216 وگر زین هر دو بگذشتی چو مردان برستی از زمین و چرخ گردان
217 ازین بیغوله قصد آشیان کن چه میباشی ز همّت نردبان کن
218 اگرچون جعفر طیار ازین دام برون پرّی، شوی مرغی دلارام
219 چو جعفر این سفر گرهست رایت بود بی دست و پایی دست و پایت
220 چو پروانه درین ره ترک جان کن سفر بی پا و سر چون آسمان کن
221 چرا تو کشتهٔ نفس و هوایی ذبیح الله شو گر مرد مایی
222 سه سدّ سخت دشوارست در راه یکی نان و یکی مال و یکی جاه
223 چو زین سه بگذرد هرک اهل باشد گذشتن از دو کونش سهل باشد
224 اگر خواهی کزین دو بگذری پاک ازین هر سه مشو آلوده در خاک
225 تنت مُرد و تودل در خویش داری نداری برگ و ره در پیش داری
226 چرا ره را نسازی برگ راهی که برگ ره نداری برگ کاهی
227 بمُردی گویی آن ساعت که زادی شب آمد بر در آن بامدادی
228 گرفتار آمدی در بند تن تو ز جان دادن بترس ای جان من تو
229 فلک از مرگ چندین میگریزد زمین میتازدش تاخون بریزد
230 چوهستی لشکری کم گیر بنگاه که آدم هست سر خیل تو در راه
231 بلشکر گاه آدم بر ره امروز که گورستانست آن لشکرگه امروز
232 پشیمانی ندارد سود در خاک چو زهرت کُشت چه حاصل ز تریاک
233 تو در دنیا که جای رنج و بارست اگر صد کار داری هیچ کارست
234 ترا چاهی قوی افتاده در راه که آن دنیاست و گنبد دارد ان چاه
235 چو گنبد در درون چاه باشد پس این گنبد چرا بر ماه باشد
236 ولی چون کار دنیا باژگونهست چه میپرسی که این گنبد چگونهست
237 چو دارد چاه گنبد خاصه از دود دمش باشد، فرو گیرد نفس زود
238 فلک دود و زمین گردو تو خیره چگونه دم زنی با این دو تیره
239 دمت زان باد و آید بر سر راه که دم دارد چو همدم نیست این چاه
240 گرت انصاف دادن نیست پیشه تویی چاهی که دم داری همیشه
241 زهی چاهی نجس سر برفگنده دمی آینده و دیگر شونده
242 درونی داری ای غافل برون گیر دلی سرگشته و نفس زبون گیر
243 اگر بیرون نیایی زین درون تو بگردی چون بخاک آیی بخون تو
244 زهی نفس عدو پرور کجایی که بر یک جای صد جا مینمایی
245 زهر شاخی دگر داری بری نیز برون کردی زهر روزن سری نیز
246 تو با این جمله طرّاری یقینست که روی حق نبینی رویت اینست
247 اگر کفش کهن یا ژنده داری وگر نانی بخاک افگنده داری
248 چراندهی برای حق بدرویش یقین میدان که بستایند از آن بیش
249 مپزسودا مشو مطمع مپندار که جوکاری و آرد گندمت بار
250 بمویی گر بدنیا بسته باشی چو مردی در غم پیوسته باشی
251 وگرمویی نباشد کوه باشد میندیش آنکه چون اندوه باشد
252 بآخر چون برآمد صبح خوش رو نه گل بود از جهان پیدا نه خسرو
253 چو گل را دم فرو شد صبح دم زد سپیدی بر سواد شب رقم زد
254 چو در جنبش فتاد این آتشین صحن فغان برخاست از مرغان خوش لحن
255 جهانگیر از پگاهی روز دیگر بر گل رفت و خورد آن سوز دیگر
256 میان خاک مادر را چنان دید گلی را زردتر از زعفران دید
257 بپیش خاک خسرو جان بداده بزاری درغم جانان فتاده
258 چو جان بی طلعت جانان خجل بود بداد از شرم جان آن تنگدل زود
259 زنی را در وفا این بود کردار تو چون اوباش اگرهستی وفادار
260 اگر یاری کنی باری چنین کن عزیزان را وفاداری چنین کن
261 دگر ره ماتمی از سر گرفتند دگرره بانگ و زاری درگرفتند
262 پسر میگفت کای مادر کجایی چو دست من فرو بست این جدایی
263 چو آتش آمدی چون دود رفتی بدیدار پدر بس زود رفتی
264 سبک رفتی چو بادی پیش خسرو که احسنت ای وفادار سبک رو
265 بآخر سیمبر گل نیز چون باد بزیر خاک شد کاین خاک خون باد
266 چو آمد خاک را آن گنج در خور ز چندان رنج بودش خاک بر سر
267 گلی کز ناز از یک گرد بگریخت کنون با خاک ره باهم برآمیخت