- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت چون اسکندر آن صاحب قبول خواستی جایی فرستادن رسول
2 چون رسد آخر خود آن شاه جهان جامه پوشیدی و خود رفتی نهان
3 پس بگفتی آنچ کس نشنوده است گفتی اسکندر چنین فرموده است
4 در همه عالم نمیدانست کس کین رسول اسکندر است آنجا و بس
5 هیچ کس چون چشم اسکندر نداشت گرچه گفت اسکندر و باور نداشت
6 هست راهی سوی هر دل شاه را لیک ره نبود دل گم راه را
7 گر برون حجره شد بیگانه بود غم مخور خوردی درون هم خانه بود