- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت آن دیوانهٔ تن برهنه در میاه راه میشد گرسنه
2 بود بارانی و سرمایی شگرف تر شد آن سرگشته از باران و برف
3 نه نهفتی بودش و نه خانهای عاقبت میرفت تا ویرانهای
4 چون نهاد از راه در ویرانه گام بر سرش آمد همی خشتی ز بام
5 سر شکستش خون روان شد همچو جوی مرد سوی آسمان برکرد روی
6 گفت تا کی کوس سلطانی زدن زین نکوتر خشت نتوانی زدن