1 گفت صاحبدلی به من که چراست که تورا شعر هست و دیوان نیست
2 گفتم از بهر آنکه چون دگران سخن من پر و فراوان نیست
3 گفت هر چند گفته تو کم است کمتر از گفته های ایشان نیست
اولین نفری باشید که نظر میدهید ✨
1 آن رخ نه بینم ار نبردی زلف پر ز تاب شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب
2 بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
1 سیری نبود از لب شیرین تو کس را کس سیر ندید از شکر ناب مگس را
2 نالان بر سر کوی تو آییم که ذوقی است در قافله کعبه روان بانگ جرس را
1 ما را به عشق می کند ارشاد پیر ما داند که زاهدی نبود دلپذیر ما
2 دل جای مهر تست چه پنهان کنیم راز چون روشن است پیش تو ما فی الضمیر ما
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به
دیدگاهها **