1 گفت صاحبدلی به من که چراست که تورا شعر هست و دیوان نیست
2 گفتم از بهر آنکه چون دگران سخن من پر و فراوان نیست
3 گفت هر چند گفته تو کم است کمتر از گفته های ایشان نیست
1 آن رخ نه بینم ار نبردی زلف پر ز تاب شب مقطع نگشته نه بیند کسی آفتاب
2 بر گوشه عذار تو مستیست خفته چشم نزدیک صبح از پی آن می رود به خواب
1 عنبرست آن دام دل با مشک ناب باز سنبل پر گل سوری نقاب
2 باز شعر سبز بر به سایبان با حریر ست آن به گرد آفتاب
1 به کویت دل غلام خانه زادست چو سر بر در نهد مقبل نهادست
2 رقیب آزادگان را معتقد نیست که نادرویش اندک اعتقادست