- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت لقمان سرخسی کای اله پیرم و سرگشته و گم کرده راه
2 بندهای کو پیر شد شادش کنند پس خطش بدهند و آزادش کنند
3 من کنون در بندگیت ای پادشاه همچو برفی کردهام موی سیاه
4 بندهٔ بس غم کشم، شادیم بخش پیرگشتم ، خط آزادیم بخش
5 هاتفی گفت ای حرم را خاص خاص هر که او از بندگی خواهد خلاص
6 محو گردد عقل و تکلیفش به هم ترک گیر این هر دو و درنه قدم
7 گفت الاهی پس ترا خواهم مدام عقل و تکلیفم نباید والسلام
8 پس ز تکلیف وز عقل آمد برون پای کوبان دست میزد در جنون
9 گفت اکنون من ندانم کیستم بنده باری نیستم، پس چیستم
10 بندگی شد محو، آزادی نماند ذرهای در دل غم و شادی نماند
11 بیصفت گشتم، نگشتم بیصفت عارقم اما ندارم معرفت
12 من ندانم تو منی یا من توی محو گشتم در تو و گم شد دوی