1 بیخودی میگفت در پیش خدای کای خدا آخر دری بر من گشای
2 رابعه آنجا مگر بنشسته بود گفت ای غافل کی این در بسته بود
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 دلا خورشید جان میبین دمادم که نور اوست با نور تو همدم
2 دلا خورشید جان را گوش میدار مشو بی عشق دل با هوش میدار
1 کاری است قوی ز خود بریدن خود را به فنای محض دیدن
2 مانند قلم زبان بریده بر لوح فنا به سر دویدن
1 ترا در علم معنی راه دادند بدستت پنجهٔ الله دادند
2 ترا از شیر رحمت پروریدند براه چرخ قدرت آوریدند
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به