- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت دارم طالعی ای ارسلان نه ز خود بل از خداوند جهان
2 گه زنم گر دست بر خاک اینچنین دست من گوهر برآرد از زمین
3 دست برد و مشت خاکی بر گرفت از پی تمثیل نز بهر شگفت
4 کف گشود انگشتر شه شد عیان همچو خورشید از میان آسمان
5 شه ز جا جست و گرفت انگشتری گفت خرمای تورا من مشتری
6 پس بهر دینار دادش منفعت پنج دینار دگر از مرحمت
7 گفت تاجرزاده با آن آشنا طالع من همچنین است از وفا
8 از وقوف و کاردانی خود مپرس زر به سوی خانه آرم ترس ترس