چنین گفتست اینجا از عطار نیشابوری جوهرالذات 35

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

چنین گفتست اینجا بایزید او

1 چنین گفتست اینجا بایزید او که اندر عشق دیدست دید دید او

2 که من در عشق دل بودم طلبکار نمیدیدم حقیقت دید دیدار

3 بسی در منزل جان راه کردم که تا در دل عیان آگاه گردم

4 طلب میکردم اینجاگنج جانان بسی اینجاکشیدم رنج جانان

5 بآخرچون رسیدم بر سر گنج حقیقت بود بودم این همه رنج

6 چودیده خویشتن گردیده بودم حقیقت نور کل در دیده بودم

7 حقیقت دیده بُد چون دیدم او را ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را

8 بنور دیده دیدم عین هستی چه پیش و پس چه بالا و چه پستی

9 بنوردیده دیدم جمله اشیاء عیان بد جملگی در دیده او را

10 بنور دیده دیدم نور خورشید حقیقت مشتری و ماه و ناهید

11 بنور دیده دیدم جمله انجم که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم

12 بنور دیده دیدم راز اینجا یقین انجام و هم آغاز اینجا

13 بنور دیده دیدم نور تابان که میشد برفلک هر دم شتابان

14 بنور دیده دیدم عرش و افلاک همه گردان شده بر کرهٔ خاک

15 بنور دیده دیدم تخت و کرسی که نور دیده دانم نور قدسی

16 بنور دیده دیدم در قلم لوح ز نور دیده دیدم بیشکی روح

17 بنور دیده دیدم آتش و باد که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد

18 بنور دیده دیدم آب با خاکر که نوردیده دیدم صنع آن پاک

19 بنور دیده دیدم هر نباتی که رسته زاده از وی مر نباتی

20 بنور دیده دیدم کوه و دریا حقیقت خوش بدیدم عین الّا

21 بنور دیده دیدم دید دنیا حقیقت نیز هم توحید مولا

22 بنور دیده اینجا ذات دیدم یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم

23 بنور دیده دیدم هرچه بُد آن حقیقت بی نشان و با نشان آن

24 بنور دیده دیدم من سراسر حقیقت هرچه اینجا ساخت داور

25 ز دیده هر که اینجا راز بیند یقین اعیان کل را باز بیند

26 ز نور دیده اینجا میتوان یافت حقیقت اندر اینجا جان جان یافت

27 ز نور دیده گرواصل شوی هان حیقت هم در او یابی تو جانان

28 زهی خورشید بر چرخ برین تو که هستی اندر اینجا پیش بین تو

29 ندیدی خویشتن را زان تو یکتا حقیقت هستی اندر جمله یکتا

30 ندیدی خویشتن را در حقیقت همان آمد از آن تو بدیدت

31 تو دیداری از آنت دیده خوانند درون جزو و کل گردیده دانند

32 تو دیداری از آن بیچون نمودی که درخود قبّهٔ گردون بدیدی

33 تو دیداری از آنی عین دیدار که از تو جملگی آمد پدیدار

34 تو دیداری از آن اندر همه نور توئی اینجایگه در جمله مشهور

35 تو دیداری تمامت سالکانی نمودار عیان واصلانی

36 تو دیداری از آن خورشید بودی که سرتاسر ز نور خود نمودی

37 تو دیداری از آنی در جهان فاش درونت را عیان دیدیم نقّاش

38 تو دیداری از آن نور تجلّی عیان در تست کل دیدار مولی

39 تو دیداری از آن بود الهی که اینجاگه تو مقصود الهی

40 تو دیداری از آن در روشنائی تو داری این زمان دید خدائی

41 تو دیداری و هستی راز دیده که خویشی هم حقیقت باز دیده

42 تو دیداری که درجمله یقینی حقیقت جملگی اینجا تو بینی

43 بتو پیداست اینجا جسم و جانم ز تو شد در عیان عین العیانم

44 بتو پیداست اسرار جهان کل حقیقت بیشکی کون و مکان کل

45 بتو پیداست ای خورشید جانها توئی اینجایگه امّید جانها

46 بتو پیداست ای خورشید اعلی که دیداری تو از نور تجلّی

47 بتو پیداست ای خورشید انور حقیقت مهر و ماه و بود اختر

48 بتو پیداست اندر تو نهانست که دیدار تو اینجا جان جانست

49 زهی دیدار تو جان کرده روشن فتاده نور تو در هفت گلشن

50 تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو

51 حقیقت دیدهٔ کون و مکانت کنون افتادهٔ در این مکانت

52 مکانت روشنست از نور خودبین حقیقت نور خود در نور خودبین

53 مکانت روشن و دیدار تو دوست حقیقت جملگی اسرارت از اوست

54 مکانت روشن و اعیان تو بودی در این نقش فنا دائم تو بودی

55 در این نقش فنائی این دم اظهار ز تو اسرار کل اینجا پدیدار

56 در این نقش فنائی این زمان تو گذشته از همه کون و مکان تو

57 مکان و کون اینجا سیرداری حقیقت بت درون دیر داری

58 مکان و کون درتو هست موجود تو داری در عیان دیدار معبود

59 مکان و کون دیدار تو آمد حقیقت چرخ پرگار تو آمد

60 بتو پیداست عقل و جان و ادراک تو خورشیدی فتاده در سوی خاک

61 بتو پیداست وز تو راز بینم ز تو هر چیز در خود باز بینم

62 بتو پیداست اینجاگاه جانم توئی اینجا نشان بی نشانم

63 بتو پیداست اینجا بود عطّار حقیقت هم توئی مقصود عطّار

64 درون دیدهٔ و راز گفتی حقیقت شرح دید باز گفتی

65 درون دیدهٔ در جمله موجود حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود

66 بتو عطّار اینجاگه نموداست که درتو دید پاک اللّه بود است

67 صفات دیده اینجا اینچنین است که اندر خویشتن او جمله بین است

68 صفات دیده ای عطّار کردی مر او را سرّ کل دیدار کردی

69 صفات دیده کردی آشکاره کز او دار یتو در عالم نظاره

70 صفات دیده موجود است در ذات حقیقت نقش بسته جمله ذرات

71 صفات دیده اینجا مصطفی یافت در آن دید حقیقت کل خدا یافت

72 صفات دیدهٔ خودبین در اینجا بنور ذات کل در جزو پیدا

73 عجائب جوهر یبی منتهایست که در دیده نمودار بقایست

74 سخن از دیده میگوئیم اینجا وصال دیده میجوئیم اینجا

75 سخن از دیده گفتم تا بدانی سخن ازدیده گو گر کاردانی

76 سخن از دیده گفتستم یقین من ز دیده آمدستم پیش بین من

77 سخن از دیده گفتم پیش هرکس تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس

78 سخن از دیده گوی و عین دیدار ز دیده هر معانی را پدید آر

79 سخن از دیده گوی و عین توحید مگو نادیده جانا سرّ تقلید

80 سخن از دیده گو اینجایگه باز چو دیدی از درون دیدهات راز

81 سخن از دیده گوی ای مرد اسرار سخن از دیده گوئی سرّ اسرار

82 سخن از دیده گوی و دیده کن باز حقیقت گفتن بیهوده انداز

83 سخن از دیده گوی اینجا حقیقت اگر بیناست اینجا دید دیدت

84 سخن از دیده گو اینجا یقین تو هم از دیده شنو مر راز بین تو

85 سخن از دیده چون بسیار گفتم حقیقت جملگی با یار گفتم

86 سخن از دیده گفتم در لقا من نمودم پیش هرکس رازها من

87 سخن از دیده خواهم گفت دیگر زهیلاجت شود این سر میسّر

88 سخن از دیده خواهم گفت اینجا دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا

89 سخن از دیده اینجا باز گویم حقیقت جملگی از راز گویم

90 سخن از دیده شد اینجا عیانم در اینجا بنگری شرح و بیانم

91 در اینجا راز کل پیداست آخر حقیقت ذات کل اینجاست آخر

92 در اینجا جملگی وصلست پیدا ترا تحقیق در اصل است پیدا

93 در اینجا راز بیچون بازیابی ز گنجشک خودت شهباز یابی

94 دگر آرایشی بودآن در اینجا حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا

95 حقیقت چون سخن از دیده گفتم نه ازتقلید وز نادیده گفتم

96 حقیقت چون سخن از دیده شد باز مراد کل در اینجا دیده شد باز

97 بچشم دل جمال دوست دیدم چنان کآنجا جمال اوست دیدم

98 بچشم جان جمال یار در دید حقیقت دیدهام در اصل توحید

99 بچشم صورت و دل هر دو پیداست جمال جان و جانانم هویداست

100 بچشم صورت و دل در مکانم گذشته من ز کوْن اندر مکانم

101 بچشم جان و دل اینجا بدیدم جمال ذات بی همتا بدیدم

102 بچشم جان و دل واصل شدم من حقیقت جان جان حاصل شدم من

103 بچشم جان و دل در چشم صورت توانی یافت در هر سه حضورت

104 چو هر سه با هم اندر داخل هم حقیقت در یکی هم واصل هم

105 چو هر سه در یکی دیدار دارند حقیقت هر سه بود یار دارند

106 چو هر سه در یکی اعیان رازند حقیقت هر سه اینجا دیده بازند

107 چو هر سه در یکی موجود بودند در آخر هر سه در یکی نمودند

108 چو هر سه در یکی موجود ذاتند حقیقت هر سه اعیان صفاتند

109 چو هر سه در یکی اسرار دیدند در اینجا راز اعیان باز دیدند

110 چو هر سه در یکی دیدند دلدار کنون هستنداز اعیان خبردار

111 از آن جوهر حقیقت بازدانند سوی جوهر ره خود باز دانند

112 از آن جوهر گر اینجا آگهی تو خبرداری وگرنه ابلهی تو

113 از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز

114 نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین مر این هر سه درون جان و تن بین

115 ترا این هر سه جوهر در نمودست حقیقت هر سه اعیان وجودست

116 ترا این هر سه جوهر بایدت دید که ایشانند در اعیان توحید

117 ترا این هر سه جوهر هست موصوف وز ایشان رازها اینجاست مکشوف

118 ترا این هر سه جوهر گر بدانی تو باشی صاحب راز معانی

119 ترا این هر سه جوهر نور ذاتند که بنموده رخت اندر صفاتند

120 ترا این هر سه جوهر هست بر حق حقیقت دیده دیدارست مطلق

121 بدین هر سه تو داری روشنائی توانی یافت اعیان خدائی

122 بدین هر سه جمال یار بینی در اینجاگه جلال یار بینی

123 بدین هر سه بیابی در صفاتت حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت

124 بدین هر سه بیابی راز بیچون در اینجاگه عیان هفت گردون

125 بدین هر سه حقیقت شد نمودار از این هر سه عیان شد دید دیدار

126 بدین هر سه شدم واصل حقیقت ازاین هر سه عیان شد دید دیدت

127 بدین هر سه منم کل راز دیده جمال یار در خود باز دیده

128 بدین هر سه اگر ره میبری تو سزد گر جز که ایشان بنگری تو

129 بدیشان بیشکی دیدار یابی در ایشان کل عیان دلدار یابی

130 بدیشان بنگر و دیدار خود بین در ایشان جملگی اسرار خودبین

131 بدیشانست قائم ذات موجود که ایشانند اینجا جوهر بود

132 اگر ایشان نبودی در دوعالم کجا پیدا شدی دیدار آدم

133 اگر ایشان نبودی در حقیقت که دانستی یقین سرّ شریعت

134 گر ایشان اندر این عالم نبودی وجود عالم و آدم نبودی

135 حقیقت عشق از ایشانم عیانست اگرچه هر سه اینجا جان جانست

136 حقیقت عشق از ایشان میشناسم از ایشان من ابا شکر و سپاسم

137 حقیقت عشق موجودست از ایشان که ایشانند دائم رازبینان

138 چو ایاشن صاحب رازند دریاب هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب

139 چو ایشان صاحب اسرار جهانند حقیقت در عیان کل عیانند

140 عیان هر سه را بین و بقا شو وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو

141 عیان هر سه را بین بنگرت راز از این هر سه عیان انجام و آغاز

142 عیان هر سه بین تا راز بینی وز ایشان جمله اشیا بازبینی

143 عیان هر سه اینجا مصطفی دید در ایشان بیشکی آنجا لقا دید

144 عیان هر سه اینجا مرتضی نیز حقیقت یافت در اسرار هرچیز

145 عیان هر سه را بین و لقا شو در ایشان آخر اینجا کدخدا شو

146 عیان هر سه در ایشانست پیدا حقیقت درتو آن پیداست پیدا

147 عیان هر سه اینجا در درونست دواَت دراندرون یکی برونست

148 حققت اندرون مر ذات بیند برون بیشک همه ذرّات بیند

149 حقیقت آنچه کلّ اندرونند یقین میدان که درتو رهنمونند

150 حقیقت ظاهرت ظاهر نماید از آن هم باطنت قادر نماید

151 از آنِ ظاهرت عین صفاتست وزان باطنت دیدار ذاتست

152 از آنِ ظاهرت موجود جسمست از آن اینجایگه مر بود اسمست

153 از آنِ باطنت دید الهست حقیقت هر دو توحید اله است

154 از آنِ باطنت بنماید اینجا در تحقیق میبگشاید اینجا

155 از آنِ باطنت بشناس و حق یاب که خورشیدند از حق حق بحق یاب

156 از آنِ باطنت گر رهبری تو حقیقت ذات کل را بنگری تو

157 از آنِ ظاهرت اشیا نماید ترا اشیا یقین پیدا نماید

158 از آنِ ظاهرت بنگر که غالب شوی آخر چو هستی مر تو طالب

159 در اوّل ظاهرت گردد صفاتت در آخر بازیابی عین ذاتت

160 حقیقت مصطفی را سر نمودار ز باطن شد حقیقت کل پدیدار

161 در آخر ظاهرش در خواست از حق که تا ظاهر بیابد راز مطلق

162 بحق گفتا که اشیاام تو بنما در اینجا راز پیداام تو بنما

163 حقیقت چون ز باطن کاردان شد عیان ظاهرش آخر عیان شد

164 حقیقت شرح آن از جسم و جان بین همه در خویشتن بیشک عیان بین

165 ولکین این بیان را شرح گویم در آن هیلاج کانجا راز گویم

166 حقیقت شرح هیلاجم چنان است که شرح کل در اینجاگه عیانست

167 یقین عین اشیا را از آن یاب درون را در یقین راز نهان یاب

168 اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر

169 چه خواهی دید از پنهان که بودست نظر کن سرّ اشیا کان نموداست

170 حقیقت جوهری خوش آفرینش ترا اینجایگه در نور بینش

171 حقیقت جوهری خوب و لطیفست حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست

172 بیانی دیگر است این سرّ اسرار ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار

173 ز این جوهر که نام آمد صفاتش از این پیداست مر اعیان ذاتش

174 ازاین جوهر بیابی کام اینجا یقین آغازت و انجام اینجا

175 از این جوهر نمودت جسم در دید که این جوهر عیان آمد ز توحید

176 از این جوهر نظام عالم آمد صفاتش جمله عین آدم آمد

177 از این جوهر عیان شد هر چه بنمود حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود

178 از این جوهر عیان شد جوهر ذات از این جوهر نمودارست ذرّات

179 از این جوهر ببین تابنده اختر حقیقت هر شبی اعیانست جوهر

180 از این جوهر ببین تابنده خورشید حقیقت مشتری و عین ناهید

181 از این جوهر نظر کن جوهر ماه که میتابد ز اعیان بهر او ماه

182 بسی اسرارها یابی از این باز اگرداری یقین چشم یقین باز

183 ترا چشم یقین میباید ای دوست که تا یابی که این جوهرهم از اوست

184 ترا چشم یقین میابد اینجا که تا چشم دلت بگشاید اینجا

185 ترا چشم یقین میباید ای دل که مقصودست بیشک جمله حاصل

186 ترا چشم یقین امروز بازست نشیبی این زمان وقت فراز است

187 ترا چشم یقین ازدید دیدست کز آن اسرار جزو و کل بدیدست

188 ترا چشم یقین پیداست بنگر حقیقت ذات بیهمتاست بنگر

189 اگر امروز یابی از یقین تو حقیقت دانم اینجا پیش بین تو

190 اگر امروز یابی آنچه جوئی حقیقت چون بدانی خود تو اوئی

191 اگر امروز چشم دل کنی باز بیابی از صفات انجام وآغاز

192 اگر امروز چشم جان بیابی حقیقت ذات از اعیان بیابی

193 ترا چون چشم جان اینجا یقین است حقیقت در همه عین الیقین است

194 وگر مر چشم دلت امروز بازست حقیقت او در اینجا عین رازست

195 وگر چشم صورت هست دیدار حقیقت شرح گفتستم ترا یار

196 یقین از چشم جان مقصود ذاتست دگر از چشم دل دید صفاتست

197 حقیقت چشم صورت آفرینش یقین چندی همی بیند ز بینش

198 حقیقت هر سه در هم راز دانند حقیقت چون ببینی باز دانند

199 ولی چشم یقین از جوهر کل یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل

200 حقیقت آنست گر تو باز دانی بدان دیدار سر را باز دانی

201 کسی کو را در اینجاگه حضور است سراپایش حقیقت غرق نورست

202 حضور خود طلب گر راز دانی که از عین حضور اینها بدانی

203 حضور از ذات دان ای مرد عاشق اگر هستی در اینجاگه تو صادق

204 حضوری را طلب کن آخر کار که آید از حضورت آن بدیدار

205 حضورت را طلب در زندگانی که از اینجا بیابی هر معانی

206 حضوری را طلب در طاعت خویش که تا یابی در آن سر راحت خویش

207 حضوری را طلب در صبحگاهی که تا یابی در آن سرّ الهی

208 ضوری را طلب در وقت آن دم که مکشوفت شود اسرار عالم

209 حضور جان ودل اندر سحرگاه ترا بنماید اینجا بیشکی شاه

210 حضور جان ودل آن وقت یابی اگر از دل سوی طاعت شتابی

211 حضور طاعت اینجاگاه دریاب ز طاعت در بر جانان نظر یاب

212 حضور طاعت اینجاگاه مردان یقین دیدند اینجا جان جانان

213 حضور طاعت از ذاتست پیدا از آن اعیان ذرّاتست اینجا

214 بطاعت کوش و پیش آور حضوری که تا یابی در اینجاگه حضوری

215 بطاعت کوش اندر زندگانی نماز صبح کن گر کاردانی

216 بطاعت یاب جانان را تو در راز که چشم جانت از طاعت شود باز

217 بطاعت خوی کن مانند منصور که تا حقت شود اینجای مشهور

218 بطاعت خوی کن چون انبیا تو که از طاعت بیابی مر لقا تو

219 بطاعت خوی کن تا آخر کار براندازد حجابت را بیکبار

220 بطاعت راحت جان بازیابی در اینجا تو عیان راز یابی

221 بطاعت جمله مردان راز دیدند جمال جان ز طاعت باز دیدند

222 ز طاعت آفرینش رخ نماید ترا آن عین بینش رخ نماید

223 ز طاعت انبیا بردند کل گوی ز طاعت هر سخن از راز کل گوی

224 ز طاعت انبیا اسرار دیدند در آخر جملگی دیدار دیدند

225 بطاعت انبیا اینجا عیانند که ایشان پیشوایان جهانند

226 هر آنکو طاعت مولی کند او چو مردان پشت بر دنیا کند او

227 شود او را عیان دیدار کل فاش بطاعت یابد اینجا دید نقّاش

228 از اوّل در صفا باشی همیشه اگر طاعت کنی ای مرد پیشه

229 از اوّل در صفای طاعت آویز ز خوفت در گذر در راحت آویز

230 از اوّل در وضو میدان تو اسرار که اینجا از چه خواهی کرد این کار

231 حقیقت میشودهر نفس کل پاک از اوّل تا بدانی عین دل پاک

232 وگر چون آب آری در دهان تو مگردان ذکر او جز بر زبان تو

233 زبانت را حقیقت نطق اللّه شوی بیشک تو از اسرار آگاه

234 ز تو برخیزد آن عین نجاست حقیقت پاک گردانی حواست

235 وگر چون دست شوئی راز میگوی پس آنگه دست ازدنیا فروشوی

236 وگر چون آب آری سوی بینی یقین مر ذات از هر سوی بینی

237 در آن دم باشدت ز آندم فراغت رسانی آب مر سوی دماغت

238 حقیقت بوی جان اندر مشامت رسد روشن کند مرجان بجامت

239 چوآب آید همی سوی رخانت نماید روی بیشک جان جانت

240 بگردان روی جان از سوی دنیا مبین تو هیچ ز دیدار مولا

241 وگر چون هر دودست ای دوست شوئی یقین میدان که جمله دید اوئی

242 حقیقت دوست را ازدست مگذار دو روزی دست او فرصت نگهدار

243 که اندردست خود یابی سراسر برایشان دست چون یابی سراسر

244 وگر چون آب در پیشانی آری یقین میدان که آن دم راز داری

245 چو پیشانی کنی از آب او تر ترا این سر بود هر بار خوشتر

246 حقیقت پیش بینی پیش گیری بمانی زنده دل هرگز نمیری

247 همه در پیش بینی آن زمان باز حقیقت در سرت انجام و آغاز

248 بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست برون آئی مثال مغز از پوست

249 وگر چون می بشوئی مر قدم تو بیابی در عیان سرّ قدم تو

250 نهی آنگه قدم در کوی دلدار شوی آنگه ز راز او خبردار

251 قدم در راه جانان نه دمی تو فرو باران ز شوقت شبنمی تو

252 قدم در کوی جانان نه بتحقیق که تا یابی در اینجاگاه توفیق

253 قدم در کوی جانان نه در اینجا که تادر آن وضو باشی تو یکتا

254 قدم در کوی جانان نه حقیقت چنان بسیار در راه شریعت

255 قدم در کوی جانان نه یقین تو که تا یابی عیان عین الیقین تو

256 قدم در کوی جانان نه در اسرار که تا باشی از این معنی خبردار

257 قدم چون در ره جانان نهادی حقیقت درد آندم برگشادی

258 قدم را اینچنین نه اندر این کوی که تا یکی از آن یابی ز هر سوی

259 وگر چون در سجود دوست آئی حقیقت مغز جان بی پوست آئی

260 چنان باید چو آئی در نمازت دَرِ اسرار باشد جمله بازت

261 در اسرار این دم باز بینی حقیقت اندر آندم راز بینی

262 چنان باید چو تو تکبیر بستی یقین ازدام زرق و مکر رستی

263 چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر درون خویشتن اللّه بنگر

264 چو گفتی آن زمان اللّه از جان درون بینی حقیقت راز پنهان

265 چو گفتی آن زمان اللّه از دید یکی بینی در آندم عین توحید

266 چو گفتی آن زمان اللّه در راز حقیقت ذات کل بینی زخود باز

267 چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه درون خویشتن بینی رخ شاه

268 حضورت آن زمان حاصل نماید دل و جانت از آن واصل نماید

269 حضورت آن زمان باشد عیانی که آندم هم عیان و هم نهانی

270 حضور آندم بود مردان عالم که حق زان میتوانی یافت آندم

271 حضور آندم بود گردی تو واصل همه مقصود از این آید بحاصل

272 حضور آندم توان دم باشد ای جان که ذات کل بود در دید جانان

273 طبیعت آندم از خود دور گردان سراپایت بکلّی نور گردان

274 طبیعت آندم ازخود دورانداز دل و جان در بر آن نور انداز

275 سجود دوست کن اندر حضورت نظر کن جان و دل در غرق نورت

276 سجود دوست کن اندر سجودت حقیقت یاب کل اعیان بودت

277 مباش آندم دلا غافل در اسرار نظر در سوی هر چیزی تو بگمار

278 درونت پاک دار و با صفا باش در آن لحظه تو دیدار خدا باش

279 درونت پاک دار آن لحظه در جان که درجانت نماید روی جانان

280 حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز حقیقت باشی آندم صاحب راز

281 چو حق درجان و اندر جانست موجود حقیقت میکنی سجده ز معبود

282 حقیقت سجده پیش او چو کردی حقیقت از همه آزاد و فردی

283 حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا

284 تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست حقیقت جسم و جان وجملگی اوست

285 چو کردی سجده پیش یار اینجا شدی کل صاحب اسرار اینجا

286 چو کردی سجده پیش او حقیقت شدی اینجا مصفّی از طبیعت

287 چو کردی سجده صافی گشتی از خویش حجاب جسم و جان بردار از پیش

288 درون را با برون گردان مصفّا برای اسم و گم شو در مسمّا

289 درون را با برون کن غرق در نور که تا باشی بکل نورٌ علی نور

290 درون خویش اندر سوی حضرت یقین دریاب وانگه رو بقربت

291 بخواه از حق تعالی او یقینت از او میخواه در عین الیقینت

292 بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو بجز دیدار او یاری مجو تو

293 از او او خواه اینجا در حقیقت که تا پیدا نماید دید دیدت

294 از او او بین حقیقت آشکاره هم از وی هم بدو میکن نظاره

295 از او او بین که بود تو یقین اوست حقیقت هرچه بینی مغز با پوست

296 از او او بین که ذاتش هست موجود ترا دیدار او چون هست مقصود

297 از او او بین که سرتاپایت اینجا حقیقت اوستی هستی تو یکتا

298 از او او بین اگر تو راز دانی که او در خویشتن می بازدانی

299 از او او بین که او آمد وجودت نمود خویش در صورت نمودت

300 از او او بین اگر هستی تو آگاه که دیدار تو آمد حضرت شاه

301 تو او در خود نگر اینجا حقیقت درون تست پیدا دید دیدت

302 تو اوئی او تو نادانی در اسرار کنون از سرّ کل اینجا خبردار

303 حقیقت اوّل و آخر تو باشی یقین مر باطن و ظاهر تو باشی

304 سجود خویش کردی در عیان باز تو اینجایگه در انجام و آغاز

305 بتو پیداست اینجا هرچه دیدی خدائی این زمان در دید دیدی

306 حقیقت گوئی وهم در مکانی یکی اندر یکی و جان جانی

307 از اوّل تا بآخر در تو موجود حقیقت کل توئی اسرار معبود

308 در اوّل تا بآخر ذات پاکی نه نار و باد و نی از آب و خاکی

309 حقیقت در خدائی خدا تو ز یکتائی خود هستی لقا تو

310 تومنصوری دوئی اینجا نداری حقیقت بود خود را پایداری

عکس نوشته
کامنت
comment