1 گفت دانایی چو پرسیدم که قلب العبد این از سر بینش که قلب العبد بین الاصبعین
1 پاره دوزی بود در اقصای ری مطمئن بر پاره دوزی رای وی
2 با خمیده پشتی از بار عیال داشت مشتی طفلکان خردسال
1 چو پیوند با دوست می خواهی ای دل ز چیزی که جز اوست پیوند بگسل
2 مکن شهپر عرش پرواز خود را درین وحشت آباد آلوده گل
1 چون تن از خواب سحر آسودیش بامدادان عزم میدان بودیش
2 صبحدم چون شاه این نیلی تتق بارگی راندی به میدان افق